16 08 2003  |  موضوع: تحلیل  |  محل انتشار: ایران امروز  |  نسخه چاپ  

هويت تاريخاً احراز شده ما جمهوری خواهان ايران


بحث پيرامون هويت و ماهيت اتحاد جمهوری خواهان ايران
مبحث دوم

* تاريخ قرن بيستم به تعبيری تاريخ تولد و تكوين نظری و سياسی يك قدرت سوم است كه به تدريج و پا به پای جان گرفتن‌اش حاكميت موروثی و يا دينی را رد و خود را با دفاع از حاكميت جمهور مردم تعريف می‌كند.
* اشتباه فاحش خواهد بود هرگاه هويت تاريخی اتحاد جهموری خواهان ايران جز با مخالفت صد ساله با حاكميت شاهان و فقيهان و جز با دفاع از حاكميت جمهور مردم تعريف شود. به هر ميزان كه اين اتحاد به يك پيشينه حزبی يا گروهی خاص بسته شود، به هر ميزان كه اين اتحاد به هوای طمع‌های سياسی، مخالفت ديرينه خود با سلطنت و با حكومت دينی را بی رنگ كند، به همان ميزان از هويت تاريخا احراز شده‌ای خويش فاصله گرفته شقاق‌های خفته‌ی درونِ خود را فعال خواهد كرد.
* تو گويی اين شوخی ماندگار تاريخ كشور ماست كه تقی زاده و حيدرخان، و به نوعی مصدق السلطنه و سليمان ميرزا،‌ با هم بيآغازند، هر يك به راهی روند، و نواده‌های آنها، در راستای همان خواست‌ها، از نو درهم آميزند.
* 25 سال پس از انقلاب 57 می‌بينيم كه بنيانی ترين اختلاف نظرها ميان نحله‌های مختلف جمهوری خواه به واقع يا از ميان برخاسته و يا به كلی مسكوت مانده است. آنچه باقی مانده در اساس «ارزيابی متفاوت از وضعيت سياسی و ظرفيت‌های موجود» ‌است. عمده‌ترين اختلافاتی كه تصور می‌شد،‌ ابدی‌اند، تاريخی‌اند، طبقاتی‌اند،‌ حياتی، بنيانی‌اند، ... همه و همه به حافظه تاريخ سپرده شده‌اند. امروز جوهره انديشه سياسی و اصول ارزشی بالفعل همه آنان، عليرغم سايه روشن‌ها اساسا يك شده است: دموكراسی، جمهموريت،‌جدايی دين و دولت و عدم خشونت.

طرح مساله و گزينش روش تحليل
آيا می‌توان پيشينه و بستگی‌های تاريخی نيروهای كنونی جمهوری خواه كشور را رد يابی كرد؟ آيا اين پيشينه آنقدر مشخص و خصلت نما هست كه هويت تاريخا احراز شده‌ای را بيان كند؟ اگر جمهوری خواهی را يك مولفه مدرن در تاريخ قدرت سياسی در ايران بشناسيم مناسبات آن با نهادهای سنتی قدرت سياسی، يعنی دين و دربار، چه بوده است؟ آيا می‌توان وجوه مشخصه و مميزه اين سه نيرو و مرزهای قلمرو هر يك را در چارچوب تاريخی تعريف كرد؟
در پاسخگويی به اين سوال‌ها و به منظور تصورآفرينی Imaginization روشن تر برای هر وضعيت و روندهای منتهی به و منتج از آن، من صرفا موضوع مناسبات قدرت در بعد كلان را تجريد كرده و در مركز توجه قرار داده، ساير عوامل، منجمله عوامل خارجی و جامعه شناختی، را پيرامونی كرده و آنها را فقط در ارتباط با مناسبات قدرت در تحليل وارد كرده ام.

نياشناسی قدرت سياسی در ايران معاصر و تولد قدرت سوم
بازاريابان برای قدرت فقها و پادشاهان معمولا پيشينه و عمق ريشه متاع خود در خاك ايران را با تاريخی 1400 ساله، و يا 2500 ساله گره ميزنند. اما كسانی كه برای ”قدرت راي“ تاريخ می‌نويسند ريشه و پيشينه‌ای بيش از يك صد سال ندارند كه عرضه كنند.
نياشناسی قدرت سياسی در ايران از آغاز قرن 19 تا انقلاب بهمن بی هيچ استثناء نشان می‌دهد كه دو صاحب اصلی و انكار ناپذير قدرت و رهبری سياسی در كشور همانا اولياء دين و اشراف دربار بوده‌اند. تمام روزنه‌های تاريخ قرن 19 سرگذشت سازش و كشمكش ميان روحانيت و سلطنت را نشان می‌دهند بی حضور هيچ نيروی سوم.
در طول قرن 19 افكار تجددگرايانه و عناصری از آزاديخواهی و احترام به دموكراسی، هم در درون دستگاه دربار و هم در ميان علماء نفوذ كرده و شرح كشاكش ميان محافظه كاران و اصلاح طلبان در درون حوزه‌ها و دربارها جزء جالب توجه تاريخ اين قرن شده است[1].
اما دست كم از يك قرن پيش ما شاهد شكل گيری و حضور گروه‌ها، احزاب و محافلی مستقل از دربار و روحانيت هستيم كه خواهان مراجعه به آراء مردم و مشاركت آنان در تعيين سرنوشت خويش‌اند. آنها در طول يك قرن هيچ گاه بر حكومت مسلط نشدند. آنها، جز در 3 دوره كوتاه (از 30 تير تا 28 مرداد، در نخستين ماه‌های پس از انقلاب بهمن و در روزهای خوش بعد از 2 خرداد) هيچ گاه لذت به پس نشاندن حريفان غدار را به چشم نديدند. آنان با هر فكر و باوری از تولد تا امروز مكرر در مكرر داغ شلاق شاهان متكبر و تكفير فقيهان متحجر را بر جسم و جان كشيده‌اند.
در نظريه پردازی‌های مخالفان استبداد دينی و درباری در طول قرن گذشته بر لزوم جدا سازی حكومت از سلطنت و روحانيت تاكيد شده و انتخابات آزاد و آزادی سياسی مورد توصيه بوده است. در مباحث نظری آنان مفهوم جمهوری يا يك شكل متعالی برای تحقق اهداف فوق معرفی شده و يا گنجاندن آن در برنامه عملی احزاب سياسی صراحتا توصيه شده است[2].
تاريخ قرن بيستم به تعبيری تاريخ تولد و تكوين نظری و سياسی يك قدرت سوم است كه به تدريج و پا به پای جان گرفتن و توانمند شدنش، حاكميت موروثی يا دينی را رد و خود را با دفاع از نظام جمهوری تعريف می‌كند.

چهار حادثه بزرگ قرن بيستم
در طول قرن بيستم اين ”نيروی سوم“ قوت آن نداشت كه دو نيروی رقيب را تا آنجا عقب براند كه مسلط شود و حكومت را به رای مردم به سپارد. اين نيرو حتی قوت آن نداشت كه خود را به ثبت برساند و چون دو قدرت ديگر در صحنه حيات اجتماعی علنا حضور يابد، قدرت شود و ”هست بودن“ قدرت خود را به كرسی بنشاند. در طول قرن بيستم دو قدرت واقعا موجود، دين و دربار، حتی در منازعه باهم هم كمتر نياز ديدند با نيروی سوم اتفاق كنند. و اما نيروی سوم: او گاه با دين عليه دربار شد و گاه با دربار عليه دين و هربار نيز قربانی پيروزی اين يا آن.
تاريخ معاصر ايران 4 حادثه بزرگ دارد: انقلاب مشروطه، انتقال سلطنت به پهلوی، كودتای 32 و انقلاب 57. اگر حاثه اول را محصول وحدت عمل روحانيون با ترقی خواهان (نيروی سوم نوپا) عليه سلطنت بيانگاريم، حادثه دوم محصول وحدت عمل نيروی سلطنت (اشراف قاجار) با نيروی سوم عليه هرج و مرج بود؛ وحدتی كه راهگشای شكستن قدرت فقها و سپس بلعيدن نيروی سوم شد.
حادثه سوم (28 مرداد) را سازش دين و دربار عليه نيروی سوم رقم زد و مليون و چپ‌ها را به زير ساطور برد؛ سازش مستجعلی كه با هجوم مجدد سلطنت به دستگاه دين (خرداد 42) به سلطه استبدادی سلطنت انجاميد و راقم همسويی خاموش نيروی دين كه ولايت فقيه می‌خواست، با نيروی سوم‏، كه ديگر رسما جمهوری می‌خواست، شد[3].
تاريخ 15 ساله بعد از 15 خرداد تاريخ تعرض روحانيت برای پس گرفتن مواضع از دست رفته از دستگاه سلطنت است. اما دستگاه سلطنت كوربينانه و به فرموده از ”بالا“ خطر اصلی را در جای ديگر،‌ در جان خون چكان نيرويی می‌ديد كه هم به ولايت و هم به سلطنت نه می‌گفت.
انقلاب 57 محصول فرياد مشترك دو نيروی بيگانه باهم‏ عليه شاه و از اين زاويه تكرار انقلاب مشروطه بود[4]. اما اين بار، با حمايت و مشاركت فعال وسيع ترين توده‌های مردم، زنان و مردان، قدرت فقها چنان مدهش شد كه به فاصله‌ای كوتاه پس از قلع و قمع سلطنت قصابی معصوم ترين مبارزان، كه جز شركت در انقلاب با آرزوی رسيدن به حكومت مردم هيچ گناهی نداشتند، در صدر وظايف ولايت قرار گرفت. فكر نكنم كسی را باور بر اين بوده باشد كه تاريخ معاصر كشور ما دهه‌ای تيره تر از دهه 60 را تجربه كرده باشد. آتش عطش سلاخان پس از هزاران قتل و ميليون‌ها آواره از وطن وقتی آرام گرفت كه آرامشی گورستانی سراسر اين خطه از خاوران را در چادر شب می‌پيچيد.

چرا پيروز نشديم؟
مرور تاريخ قرن بيستم هماره اين سوال را فراروی كنجكاوان قرار داده كه علت اين شكست‌ها چيست؟ چرا فرجام هر 3 برآمد بزرگی كه پيشرو ترين نيروهای سياسی كشور از پيشگامان آن بودند به قلع و قمع خود آنان انجاميده است؟
گرچه موضوع بحث حاضر پرداختن به پيشينه تاريخی حركت جمهوری خواهان ايران است اما بدون اشاره به روش شناسی نقدهايی كه بر اين پيشينه و در تشريح علل ناكامی ”قدرت سوم“ عرضه شده دشوار بتوان هويت تاريخی حركت جمهوريخواهانه در ايران را محرز (يعنی همه پذير) كرد.
نظريه پردازان در تلاش برای پاسخگويی به اين ”چرايي“ عموما به سه روش عمل می‌كنند:
1. روش نقد انديشه سياسي
2. روش نقد رهبری سياسي
3. روش تحليل وضعيت و مناسبات قدرت
روش نقد انديشه سياسی برای بازسازی، بازخوانی و ترميمِ مدل‌های تجريدی انديشه سياسی و تجهيز فعالان به برداشت‌های تازه از مفاهيم بنيادين و اصول ارزشی بسيار مفيد است[5]. نقد تصميمات رهبری سياسی يك ابزار كارآ و ضرور در مبارزه سياسی عليه رقبا و هدف عاجل آن تغيير توازن قوا در صحنه واقعی از طريق بازآفرينی حقيقت است. اين روش رايج ترين شيوه نقد است[6].
روش تحليل وضعيت و مناسبات قدرت يك روش خوب برای تقويت قابليت‌ها در طراحی استراتژی و تاكتيك در مبارزه سياسی و بهبود قدرت تشخيص برای انتخاب لحظه مناسب برای تعرض و يا عقب نشينی است[7].
تحليل گران در يافتن پاسخ برای اين سوال كه چرا آزادی و دموكراسی پس از يك قرن تلاش هنوز در كشور استقرار نيافته، بسته به متد تحليلی كه بر می‌گزينند، روی يك رشته علل خاص بيشتر مكث می‌كند. برخی عدم درك درست آزاديخواهان از دموكراسی و راه‌های حصول به آن را مهم می‌بينند. برخی ديگر روی ”اشتباهات“ ”خيانت‌ها“ و ”انحرافات“ رهبران گروه‌ها انگشت می‌گذارند. برخی ديگر نقش دولت‌های خارجی را عمده می‌كنند.
همه اين عوامل البته می‌توانند در كندی يا تعويق استقرار دموكراسی موثر بوده باشد. همانطور كه عواملی چون ميزان رواج درك درست از دموكراسی، ابتكارات، استقامت‌ها، و نيز حمايت‌های خارجی قطعا در تسهيل شرايط برای گذر به دموكراسی موثر بوده‌اند.
صاحب نظرانی كه علل عدم پيروزی جمهوری خواهی بر استبداد دينی و پاددشاهی در طول قرن بيستم را به عوامل ذهنی – مثل ديدگاه‌ها و عملكرد رهبران – نسبت می‌دهند ناديده می‌گيرند كه علت اين ”عدم پيروزي“ در وهله اول با ميزان قدرت دين و دربار در سطح كشور مربوط بوده است. برآيند قدرت و نفوذ توده ای، اقتصادی، نظامی، اداري’ فرهنگی و حمايت بين المللی حريفان ما در جامعه به مراتب بيش از ما بوده است.

و چه به دست آورده‌ايم؟
وضع اصلا اين طور نبوده است كه جمهوری خواهان فقط مدام سركوب شده، قربانی داده و عقب نشسته باشند. ما البته قربانی بسيار داده ايم ولی با زمان هم قوی تر شده‌ايم. در طول اين يك صد سال هرچه جلوتر آمده ايم، در توازن قوا ميان مدافعان حكومت دينی يا موروثی با جمهوری خواهان قدم به قدم بسود ما تحول ايجاد شده است.
اگر در انقلاب مشروطه اصلا فكر پی ريزی يك نظام سياسی مستقل از موروثيت و اسلاميت در مخيله هيچ يك از نحله‌های اصلی انديشه سياسی نمی‌گنجيد، نيم قرن بعد در آستانه 28 مرداد فكر پايان دادن به سلطنت، گرچه نحيف اما، مطرح ميشود. اين فكر طی 25 سال بعد از 28 مرداد چنان در جامعه رشد می‌كند كه در آستانه انقلاب آقای خمينی و ديگر فقها وقتی به حكومت ميرسند ”مصلحت“ می‌بينند طرح اوليه خود – ولايت فقيه – را در قالب ”جمهوری اسلامي“عرضه كنند و عناصر مهمی از جمهوريت را نيز در طرح خود بگنجانند.
25 سال بعد حالا ما به جايی رسيده ايم كه ولايت و سلطنت در مصاف فكری با جمهوری خواهی سپرافكنده و انديشه جمهوری خواه به وضوح به انديشه و گفتمان كاملا مسلط بر ذهن انديشمندان جامعه ايرانی تبديل شده است. در ايران امروز نه ولايت و نه سلطنت در جامعه ايرانی امروزين هيچ كدام هرگز به اندازه جمهوريت جاذبه ندارند.
اگر در آستانه انقلاب بهمن نيرويی كه به حاكميت اسلام نه ميگفت و خواهان استقرار دموكراسی (مثل كشورهای غرب) ‌در كشور بودند روی هم رفته 10% آراء را داشتند؛ در پايانه دهه دوم پس از انقلاب اكثريت قاطع جامعه ما به طور حتم به جمهوريت، به جدايی دين از حكومت، به رعايت حقوق بشر، و به عدم خشونت رای می‌دهند. اين حقيقت را هم نظر سنجی‌ها و هم نتايج انتخابات در 6 سال اخير، و مهم تر از آن دو، كسادی كامل بازار دفاع از نظريه”حاكميت موروثي“ و ”حاكميت فقها“ مسجل می‌سازد.

پيشينه‌يابی جمهوری خواهان ايران
گفتيم تاريخ يك قرن اخير ايران نظاره گر تلاشی بوده است با آرزوی مهار و كوتاه كردن دست دو نهاد اصلی قدرت سياسی، سلطنت و روحانيت، از حكومت. احزابی چون اجتماعيون عاميون، حزب دموكرات ايران، حزب تجدد (دراوايل)، حزب كمونيست و حزب توده ايران، حزب ايران، حزب ملت ايران، حزب مردم ايران و ديگر احزاب جبهه ملی ايران، فدائيان خلق ايران و كنفدراسيون جهانی دانشجويان ايرانی نامدارترين تلاش گران برای تحقق اين آرزو بوده‌اند. تاريخ تحزب در ايران با تاريخ مبارزه عليه سلطه فقها و پادشاهان بر قدرت دولتی درآميخته است.
گرچه احزاب و جريان‌های سياسی فوق از نظر بنيان‌های فكری، برنامه رشد اجتماعی، مشی سياسی يا اشكال مبارزاتی و نگاه به جهان متفاوت بوده اند،‌اما مخالفت آنان با استبداد سلطنتی و حكومت دينی تاثير سياسی و ميراث سياسی آنها را همسو كرده و به ايجاد حس مشترك و انتظار همكاری و پشتيبانی متقابل در ميان آنان منجر شده است.
تو گويی اين شوخی ماندگار تاريخ كشور ماست كه تقی زاده و حيدرخان، و به نوعی مصدق السلطنه و سليمان ميرزا،‌ با هم بيآغازند، هر يك به راهی روند، و نواده‌های آنها، در راستای همان خواست‌ها، از نو درهم آميزند.
25 سال پس از انقلاب 57 می‌بينيم كه بنيانی ترين اختلاف نظرها ميان نحله‌های ”نيروی سوم“ به واقع يا از ميان برخاسته و يا به كلی مسكوت مانده است. آنچه باقی مانده در اساس ”ارزيابی متفاوت از وضعيت سياسی و ظرفيت‌های موجود“‌است. عمده ترين اختلافاتی كه تصور می‌شد،‌ ابدی اند، تاريخی اند، طبقاتی اند،‌ حياتی و بنيانی اند، همه و همه به حافظه تاريخ سپرده شده‌اند. امروز جوهره انديشه سياسی و اصول ارزشی بالفعل همه آنان، عليرغم سايه روشن‌ها اساسا يكی شده است: دموكراسی، جمهموريت،‌جدايی دين و دولت و عدم خشونت.
چرخش طيف بسيار وسيعی از نيروهای چپ به سوی ارزش‌های دموكراتيك و فهم دموكراسی به همان معنايی كه در كشورهای ديگر برقرار است، به از ميان رفتن ديواره‌های بلند بی اعتمادی ميان مولفه‌های مختلف قدرت سوم در ايران كمك بسيار كرده است.
پيشينه يابی امضاء كنندگان بيانيه جمهوری خواهان نشان می‌دهد كه آنان عموما از جريان‌هايی برخاسته‌اند كه با حكومت و حزبيت دينی مخالف بوده، هريك به طريقی با ديكتاتوری شاه مبارزه كرده، در انقلاب بهمن شركت فعال داشته و سپس بلااستثناء زير سركوب و پيگرد خشن حكومت اسلامی قرار گرفته‌اند. بسياری از امضاء كنندگان در خانواده‌هايی متولد شده‌اند كه به احزاب مخالف شاه در سال‌های قبل از 32 نظر مثبت داشته اند؛‌ خانواده‌هايی كه بسياری شان از حاميان و دوستداران سنن انقلاب مشروطه و از ناراضيان از استبداد رضا شاه بوده‌اند.

نتيجه‌گيری و جمع‌بندی
اشتباه فاحش خواهد بود هرگاه هويت تاريخی اتحاد جهموری خواهان ايران جز با مخالفت صد ساله با حاكميت شاهان و فقيهان و جز با دفاع از حاكميت جمهور مردم تعريف شود. به هر ميزان كه اين اتحاد به يك پيشينه حزبی يا گروهی خاص بسته شود، به هر ميزان كه اين اتحاد، به هوای طمع‌های سياسی، مخالفت ديرينه خود با سلطنت و با حكومت دينی را بی رنگ كند، به همان ميزان از هويت تاريخا احراز شده‌ای خويش فاصله گرفته شقاق‌های خفته‌ی درونِ خود را فعال خواهد كرد.
اگر حركت جمهوری خواهان ايران فاقد هويت و معنای تاريخی تصور شود؛ و يا از آن هويت چيزی جز يك تلاش صد ساله برای مهار و سپس راندن فقيهان و شاهان از اريكه قدرت سياسی و سپردن حكومت به جمهور مردم فهميده شود؛ آنگاه بسی گنجايش‌های بسيج ناشده هم چنان بسيج ناشده مانده و راه ما تا رسيدن به مقصد طولانی تر و آهنگ آن كند تر خواهد شد.
اتحاد جمهوری خواهان ايران نه تداوم حركت يك حزب و سازمان سياسی است و نه حركتی خلق الساعه. اين حركت تداوم حركتی است كه اجداد ما حدود يك صد سال پيش نهال آن را در اين خاك نشاندند و امروز به اعتبار نفوذ ريشه‌هايش در قلب و روح ميليون‌ها شهروند ايرانی اكنون چنان شاخ و برگ گرفته و تنومند شده است كه با قدرت و قاطعيت هرگونه ادعای موروثی و الهی و غيرآن برای حضور در حكومت را رد می‌كند و صراحتا انتقال تمام قدرت سياسی به جمهور مردم را هدف روشن خود اعلام می‌نمايد. هركس با اين انتقال موافق است موافق اتحادِ ركاب زنانِ آن است. آن كس كه می‌گويد با اين انتقال موافق است اما با اتحاد ركاب زنان آن موافق نيست يا هنوز دارد بر مرز دو ملك ميراند و يا هم چنان سرگردانِ پس كوچه‌های سياست است و خود نمی‌داند.

فشرده فرازهای بحث

* تاريخ قرن بيستم به تعبيری تاريخ تولد و تكوين نظری و سياسی يك قدرت سوم است كه به تدريج و پا به پای جان گرفتن اش حاكميت موروثی و يا دينی را رد و خود را با دفاع از حاكميت جمهور مردم تعريف می‌كند.
* تا اواخر قرن بيستم ”نيروی سوم“ قوت آن نداشت كه قدرت شود و دو قدرت رقيب، فقها و سلاطين، را به عقب براند و حكومت را به رای مردم بسپارد. آن دو ”قدرت واقعا موجود“ حتی در منازعه با يك ديگر نيز كمتر نياز ديدند با جثه نحيف نيروی سوم اتفاق كنند. و اما نيروی سوم: او گاه با دين عليه دربار شد و گاه با دربار عليه دين و هر بار نيز قربانی پيروزی اين يا آن.
* صاحب نظرانی علل عدم پيروزی جمهوری خواهی در طول قرن بيستم بر استبداد شاهی و مذهبی را به عوامل ذهنی – مثل ديدگاه‌ها و عملكرد رهبران – نسبت می‌دهند. اين نسبت دقيق نيست. علت اين ”عدم پيروزي“ در وهله اول با ميزان قدرت دين و دربار در كشور مربوط بوده است. برآيند قدرت و نفوذ مردمی، اقتصادی، نظامی، اداری، فرهنگی و بين المللی مخالفان ما در جامعه و حكومت به مراتب بيشتر از ما بوده است.
* در تلاش برای مهار و سپس كوتاه كردن دست روحانيت و دربار از حكومت احزابی چون اجتماعيون عاميون، حزب دموكرات ايران، حزب تجدد (در اوايل) حزب كمونيست و حزب توده ايران، حزب ايران، حزب ملت ايران، حزب مردم ايران و ساير احزاب جبهه ملی ايران، فدائيان خلق ايران و كنفدراسيون جهانی دانشجويان ايرانی نامدارترين نام‌های تاريخی‌اند.
* 25 سال پس از انقلاب 57 می‌بينيم كه بنيانی ترين اختلاف نظرها ميان نحله‌های مختلف جمهوری خواه ”نيروی سوم“ به واقع يا از ميان برخاسته و يا به كلی مسكوت مانده است. آنچه باقی مانده در اساس ”ارزيابی متفاوت از وضعيت سياسی و ظرفيت‌های موجود“‌است. عمده ترين اختلافاتی كه تصور می‌شد،‌ ابدی اند، تاريخی اند، طبقاتی اند،‌ حياتی و بنيانی اند، همه و همه به حافظه تاريخ سپرده شده‌اند. امروز جوهره انديشه سياسی و اصول ارزشی بالفعل همه آنان، عليرغم سايه روشن‌ها اساسا يك شده است: دموكراسی، جمهموريت،‌جدايی دين و دولت و عدم خشونت.
* اشتباه فاحش خواهد بود هرگاه هويت تاريخی اتحاد جهموری خواهان ايران جز با مخالفت صد ساله با حاكميت شاهان و فقيهان و جز با دفاع از حاكميت جمهور مردم تعريف شود. به هر ميزان كه اين اتحاد به يك پيشينه حزبی يا گروهی خاص بسته شود، به هر ميزان كه اين اتحاد به هوای طمع‌های سياسی، مخالفت ديرينه خود با سلطنت و با حكومت دينی را بی رنگ كند، به همان ميزان از هويت تاريخا احراز شده‌ای خويش فاصله گرفته شقاق‌های خفته‌ی درونِ خود را فعال خواهد كرد.

——————————-

[1] جالب ترين فرازها در اين زمينه را پروفسور انگليسی حامد الگار استاد دانشگاه بركلی كاليفرنيا جمع آوری كرده است.
[2] اولين مباحثات فعال سياسی در اين زمينه در سالهای 1299 تا 1300 در تبريز و رشت و در 2-1301 درتهران جريان داشنه است.
[3] محمد رضا شاه در نطق مشهور خود در بعد از وقايع 15 خرداد مخالفت همزمان طرفداران آيت الله خمينی و هواداران جبهه ملی و حزب توده ايران و دانشجويان چپ گرا با استبداد گرايی خود را به عنوان ”اتحاد ارتجاع سرخ و سياه“ معرفی می‌كند.
[4] هرچند مناسبات قدرت در انقلاب مشروطه هم از نظر تعادل قوا ميان علماء و متجددين و چه از نظر مرزبندی قاطع با آخوندهای مستبد به وضوح از انقلاب بهمن متمايز است.
[5] منابع ايرانی خوب و ارزشمندی در اين زمينه تا كنون عرضه شده‌اند. آثار فريدون آدميت، هما ناطق و ماشاالله آجودانی از آن زمره‌اند.
[6] نمونه تيپيك اين روش را در آثار آقای بنی صدر، در آثار مسولان سابق حزب توده ايران مثل فريدون كشاورز، بابك امير خسروی، فرج الله ميزانی و در تعداد بيشمار خاطره نويسی‌ها و مقالات متعددی از سوی گروه‌های مختلف با هدف روشن شدن حقيقت تحرير شده اند، می‌توان يافت.
[7] اين شيوه را احزاب سياسی بيشتر در مباحثات درونی خود به كار می‌گيرند. جريان‌هايی كه بيشتر شفاف شده اند، مثل فدائيان اكثريت، در مباحثات بيرونی نيز از آن بهره می‌گيرند. رگه‌های اين متد در مقالات برخی نشريات اصلاح طلب مثل آفتاب، و از كمی قبل تر در دريچه گفتگو، و در اغلب مراكز آكادميك تحقيقات سياسی و استراتژيك قابل رديابی است.






Bookmark and Share
©negahdar.net