03 01 2007  |  موضوع: پاسخ به مدعیات  |  محل انتشار:  |  نسخه چاپ  

علی اکبر عزیز! جهت اطلاع می نویسم


*جناب علی اکبر شالگونی در مورد مصاحبه من با آرش 97 مطلبی در سايت روشنگری نوشته که نکات درخور دارد. خودش را نمی شناسم اما حدس ميزنم که از خويشان محمد رضا شالگوني، از مسوولين راه کارگر است. محمد رضا را از 40 سال پيش می شناسم.
علی اکبر شالگونی روايت من از تصميم هيات دبيران در بهمن سال 1360 در مورد مراجعه زنده ياد محمد رضا غبرايی به دادستان انقلاب تهران، اسدالله لاجوردي، را فوق العاده هولناک يافته و به شدت به خشم آمده است. خواندن نوشته اش اتفاقا درس آموز و توصيه کردنی است.
مقاله علک اکبر شالگونی تحت عنوان “جرقه ای از دوزخ” را ميتوانيد در

این نشانی

بخوانيد

برای پاسخ گفتن به پرسش علی اکبر عزيز يک ماجرای ديگر هم نقل می کنم تا از نحوه مناسبات درونی اکثريت و سياست و روش برخورد سازمان نسبت به حکومت شناخت بيشتری به دست آيد.

چندين ماه بود که ما نامه نوشته بوديم برای دادستان انقلاب کل کشور، سيد حسين موسوی تبريزی که حالا جزو مجمع روحانيون است، و اسامی حدود 70 نفر از اعضای سازمان - که همه بدون اتهام در بازداشت بودند – را به حکومت داده و خواستار آزادی فوری آنان شده بوديم. حکومت هم عليرغم اين که می دانست آنها اکثريتی هستند و کار غير قانونی نمی کنند، آنها را آزاد نمی کرد. ما مرتب نامه می نوشتيم و می گفتيم اين بازداشت ها خلاف قانون است و هيچ جرمی به آنها نسبت داده نشده و بايد آزاد شوند. اما هيچ جوابی نبود. وضع بعد از خرداد 60 واقعا هولناک و واقعا بی حساب و کتاب بود. حدود صدها نفر از ما را همين طوری گرفته و چندين نفر، مثل تازه داماد نازنين فرزين شريفی که چند ماه مانده بود پدر شود، را حتی قبل از اين که درست شناسائی کنند، چند ساعت بعد از دستگيري، بی گناه بی گناه، اعدام کرده بودند. اين 70 نفر اسامی معدودی از بازداشت شدگان ما بود. بيشتر بازداشتی های اصلا می ترسيدند بگويند وابستگی گروهی دارند.

يک سال بعد از ماجرای رفيق منصور، يعنی در نخستين روزهای بهمن ماه 1361 از طريق دفتر روابط عمومی سازمان، که يک جايی بود نزديک چهار راه انقلاب و هميشه حداقل يکی از رفقا آنجا حاضر بود، خبر دادند که از دادستانی انقلاب زنگ زده اند و گفته اند بيائيد صحبت کنيم راجع به زندانی های شما. هيات دبيران جلسه تشکيل داد و قرار شد برويم. تصميم بر اين شد که من بروم.

اين تصميم در شرايطی اتخاذ شد که ما بر خلاف يک سال پيش، مسوولين سازمان ديگر هيچ يک “علنی” نبودند. هيچ کدام با اسم و آدرس علنی زندگی نمی کرديم. در ارديبهشت 61 تحليل کرديم که به مجرد اين که ارگان های سرکوب ساخته شوند، سازمان مورد يورش سراسری قرار خواهد گرفت. لذا، تمام اعضای کميته مرکزی و مشاورين – که تا آنجا که ياد دارم 19 نفر بودند – همه در خانه های افراد ناشناس يا کسانی زندگی می کردند که احتمال کمی داشت دستگير شوند. در عين حال قرار بود ما چنان وانمود کنيم که علنی هستيم. در اين ارتباط اسامی اعضای کميته مرکزی – همراه با آدرس علنی هريک – به وزارت کشور تحويل داده بوديم که مطابق قانون احزاب “پروانه فعاليت” بگيريم.

برايم بسيار دشوار بود که تصميم را اجرا کنم. شرايط اصلا طوری نبود که همه مطمئن باشيم که اين کار حتما درست است. يادم می آيد در صحبت همه قبل از رای گيری نوعی ترديد هم وجود داشت. منصور رفته بود و برنگشته بود. جواد (عليرضا اکبری شانديز، عضو هيات سياسی) را هم همراه مينه و سعيد، گرفته بودند و با اين که خوب می شناختند بدون اين که حرفی بزنند نگاهشان داشته بودند. برادرم، فرهاد هم را هم گرفته بودند بی هيچ اتهامی. خبر داشتيم که مرا هم از او خواسته بودند ولی خوب خبر نداشت کجا هستم. به علاوه از مهر 61 به بعد از کيانوری و عمويي، رابطين حزب با ما، مدام می شنيديم که اوضاع خوب نيست و ناجور تعقيب تحت تعقيب اند. ارتباط با ما و جلسات هفتگی مشترک به همين دليل معلق بود. آخرين جلسه مشترک با حزب درست چند روز قبل از اين رد خورده و به هم خورده بود و ما همه فرار کرده و ردها را پاک کرده بوديم.
از سوی ديگر طبيعی بود که فکر کنيم رد کردن يا حتی ناديده گرفتن دعوت دادستانی ظن برانگيز خواهد شد و زيانش ممکن است بيشتر باشد.

وقتی تصميم گرفته شد تمام فکرم اين بود که چگونه اين کار را سر و سامان دهم که بيشترين تاثير را در مورد اعتقاد ما به کار علنی و قانونی روی مسوولين حکومت بگذاريم. فکر کردم به خانه مادر و پدر بروم و از آنجا به دادستانی زنگ بزنم و قرار ملاقات بگذارم. همين کار را کردم. يادم می آيد وقتی به نزديکی های خانه خيابان 35 جهان آراء در يوسف آباد می رسيديم رفيق همراه رفت چندين بار اطراف خانه را چک کرد که “دام” نباشد.

از خانه پدری زنگ زدم و قرار شد همانوقت بروم. رفيق همراه را رها کردم و از پدر خواهش کردم که با من بيايد. او هيچ نگفت. فقط سرش را تکان داد که باشد. وحشت اش از اين کار همراه با اورادی که زير زبان زمزمه می کرد بيرون می ريخت. سوار ماشين او شديم و راه افتاديم. تا شريعتی تقاطع شهيد مطهری هيچ - حتی يک کلمه هم - با من حرف نزد. فقط دعا خواند.

ماشين را پارک کرد. گفتم من خودم ميروم. شما در ماشين بمانيد. گفت نه؛ تنها نرو. ديدم نه اين که نخواهد؛ نمی تواند از من جدا شود. او هم شروع کرد از پله ها بالا آمدن. درب ورودی شيشه ای را که هل داديم توی سرسرا پشت ميزی آن طرف تر مرد ميان سالی نشسته بود که چيزی مثل دربان يا نگهبان بود. از چند قدمی که ما را ديد چهره اش خندان شد. بلند شد و جلو دويد که حاج آقا نگهدار سلاما عليکم. برق شادی را در چشمان پدر را با تمام سلول هايم خواندم. او از اين که در آن “قلعه ارواح” يک “شناس”، يک “پارتی” پيدا کرده شوق زده بود. دربان دادستانی يکی از هممسجدی های پدر بود که اتفاقا ارادتی خاص هم به اخلاص پدر داشت. گفت: “حاج آقا خاطر جمع باش. خود باهاش ميرم خدمت حاج آقا تبريزی و بر می گرديم. شما اين جا تشريف داشته باشيد.”
“هم مسجدی” مرا تا طبقه آخر، که دفتر دادستانی بود، برد و تحويل داد. آنجا همه آذری حرف می زدند. از ده پانزده نفر رد شديم و ثبت کردند و پرسيدند و همه با لهجه شيرين تبريزی. خوشحال بودم که کمی آذری در زندان شاه ياد گرفته و می توانستم خوش و بش کنم.

وارد اطاق دادستان که شديم ايشان بلند شد و تا نيمه راه آمد و دست داد و مرا هدايت کرد که در مقابل ميزش بنشينم. تا اين لحظه هنوز نمی دانستم چه اتفاقی می خواهد بيافتد. اما متن آن نامه به امضای خودم را به يک نگاه روی ميزش ديدم و اين برايم واقعا قوت قلب بود. او پشت ميز نشست و نامه را برداشت. اولين اسم را خواند: احمد رضا کريمی حصار. گفت: “ای بابا. مگر هنوز اين را ول نکرده اند؟” گفتم نه. گوشی را برداشت و نمره گرفت و اعتراض؛ که چرا حرفش را گوش نکرده اند. اسم بعدی را خواند “فرهاد نگهدار”. گفت کی شماست؟ گفتم برادرم. او ديگر چرا؟ گفتم همين سوال ماست و نه فقط در مورد او؛ که برای همه 70 نفر. همين طور که داشت اسم های بعدی را زمزمه می کرد، بی آن که چشمش را از کاغذ بکند، گفت: “حالا چرا شما می خواهيد با اين حزب توده وحدت کنيد؟”. با لحظه ای مکث گفتم: وحدت که چيز بدی نيست. ما با شما هم می خواهيم متحد شويم. شما نمی خواهيد. در حاليکه اسم های بعدی را بلند بلند می خواند لند لند کرد: “اگر بين آنها جاسوس پيدا شد چي؟” بدون مکث گفتم: “ما با هر کار غير قانونی مخالفيم. هرکس جاسوسی کند کارش را محکوم می کنيم.” همين طور که اسامی را می خواند از بالای عينک نگاهش را برای يک لحظه به چشمانم دوخت و واکنشم را ورنداز کرد. پس از سکوتی کش دار گفت: “شما سرتان را بکشيد کنار.” و ادامه داد به خواندن اسم های ديگر. حدود يک دقيقه در اطاق سکوت محض بود. بعد گفت: “باشد. آقای نگهدار. قول می دهم کار تمام اين ها را درست کنم. حالا شما برويد و يک مدتی به ما وقت بدهيد.” از پشت ميز بلند شد و من نيز. تا بيرون اطاق آمد و دست داد و من دستش را فشردم و بی اختيار گفتم: “خيلی خوش گذشت.” گفت: “بله؟”. خنديدم و خداحافظی کردم.

پائين در سرسرا پدر را ديدم. پدر وقتی دربان بدون من برگشته بود دلش هررری ريخته بود. آخر دربان قول داده بود که همه جا با من باشد. پدر پرسيده بود “پس فرخ کو؟” دربان جواب داده بود: “حتما چند سوال دارند” و رنگ پدر شده بود مثل گچ.
کل ديدار با دادستان کل انقلاب 20 دقيقه نکشيد. وقتی بر می گشتم پدر فقط دعای شکر می گفت.

وسط راه پياده شدم و زنگ زدم به بچه ها که به خير گذشت. به علی توسلي، مسوول تشکيلات، پيغام کردم که هر طور شده بايد کيانوری را پيدا کنيم و حضوری ببينيم. همه بسيج شديم که او را پيدا کنيم. ساعت شش هفت شب بود که از طريق سياوش کسرايی پيدايش شد. خوب پاکش کردند و سر پل رومی او را تحويل گرفتيم. با هم به خانه ای در خيابان دربند رفتيم. و تمام آنچه را که در ملاقات با موسوی تبريزی گذشته بود برايش نقل کردم.
از تصادف روزگار در همان فاصل ظهر تا شب دو خبر هم از تشکيلات آمد که يکی در ميدان محسنی و ديگری در حوالی 25 شهريور (7 تير) سپاه آمده دوربين کار گذاشته در خانه هواداران و دارد رفت و آمدهای فلان خانه و فلان خانه را 24 ساعته کنترل می کند. اين دو خبر را هم با تمام جزئيات برايش گفتم و نتيجه گرفتم که هجوم به حزب قريب الوقوع است.
تاکيد کردم موضوع يک کنترل عمومی نيست. اين گونه مراقبت ها بوی آمادگی گرفتن برای عمليات می دهد. پرسيدم موضوع جاسوسی چيست؟ کيانوری اصلا جواب سوال مرا نداد. فقط تاکيد کرد: “آره. ما تحت تعقيب هستيم.” گفتم: اين را که می دانستيم. اما اين نوع تعقيب برای هجوم است.” گفت: “حالا اگر خبر ديگری هم گرفتيد خبر کنيد.” خداحافظی کرديم. و رفتيم. اين آخرين ديدار ما بود. کمتر از دو هفته بعد، شب 17 بهمن ماه 1361 در يک يورش سراسری بخش اصلی رهبری حزب دستگير به راحتی دستگير شد. فقط کسانی که در راه بودند و يا تصادفا در خانه نبودند “جمع” نشدند.
روز 19 بهمن 1361 ساعت 11 صبح جلسه فوق العاده هيات دبيران تشکيل شد. اول خبرهای دستگيری های حزب و خبر دستگيری تصادفی برخی رفقای ما در يورش به منازل حزبی ها و آزادی بلادرنگ آنان رد و بدل شد. سپس وارد رشته تحليل ها و تصميم گيری هايی شديم که برای سازمان سرنوشت ساز بود. اهم آنها، تا آنجا که حافظه ام ياری می دهد چنين بوده است:

1.به نظر ميرسد هجوم به سازمان فعلا مطرح نيست و به احتمال زياد حداقل تا 2 ماه وقت داريم عقب بکشيم. بايد از اين فرصت حداکثر استفاده بشود.
بايد فورا برای خروج اولين بخش از اعضای کميته مرکزی وارد عمليات شويم. و اين طرح بايد در زمانی کمتر از 2 ماه اجرا شود.
2.بايد به بقايای رهبری حزب فورا اطلاع داده شود که نظر ما اين است که آنها بايد فورا همگی خارج شوند. بايد به حزب به تاکيد گفته شود که رهبری سازمان تماما در کشور می ماند و هيچ نيازی به ماندن هيچ يک از آنان در کشور نيست.
اگر حزب پيشنهاد ما را نپذيرفت تاکيد می کنيم که تصميم غلطی گرفته اند. اما عمل تدارک خروج بخش دوم را تسريع می کنيم و به حزبی ها وانمود می کنيم که ما همه می مانيم.
3.از نظر سياسی با قدرت از حزب دفاع و سرکوب آن را محکوم می کنيم. سرکوب حزب نشانه چرخش حکومت به راست است. اين تهاجم نشانه آشکارغلبه راست بر جمهوری اسلامی است.
(کيانوری هميشه در بحث با ما اشاره می کرد که تا وقتی حکومت عليه امريکا موضع قاطع دارد که دارد، حمله به حزب منتفی است. چون حکومت، به خصوص در جنگ با عراق نمی خواهد حمايت شوروی را از دست بدهد. ما فکر می کرديم شوروی دليل ندارد به خاطر حزب سياست خود را نسبت به حکومت تغيير دهد.)
در هر حال تمام تصميمات جلسه 19 بهمن 61 با حفظ زمان بندی به اجرا گذاشته شد. فقط در رابطه با حزب در دومين ديدار با حزبی ها - که جوانشير و مهرگان از جانب حزب و من و علی توسلی از سوی سازمان در آن حضور داشتيم و روز سوم يا چهارم فروردين 62 در تهران انجام شد - ما طی بيش از 2 ساعت اصرار کرديم: “شما بايد فورا خارج شويد. اين جا همه را می گيرند. شما کارهايی در خارج می توانيد بکنيد که ما بلد نيستيم. و ما کارهايی در در داخل می توانيم انجام دهيم که شما بلد نيستيد.”

يک ساعت بحث ما اين بود که طبری را برای چه نگاه داشته ايد اين جا؟ از او کارهای بهتر ساخته است. می گفتند مشغول امکان سازی برای خروج هستيم . ما می گفتيم اين کار بيشتر از چند ساعت وقت نمی خواهد الان 6 هفته گذشته و ما می دانيم که او هنوز اين جاست. اصرار کرديم او را تحويل بگيريم و 24 ساعت بعد آن طرف مرز تحويل بدهيم. گفتيم روز عيد بچه های ما سر مرز آستارا رفته اند با خانواده و بساط کباب راه انداخته اند. و عبور از مرز اين قدر دنگ و فنگ ندارد. در آخر صحبت جوانشير گفت: “خيلی خوب. برای خروج طبری ما زنگ ميزنيم. “کباب” کلمه رمز بين ما باشد.”

اما از حزب ديگر خبری نشد و اولين گروه 7 نفره از کميته مرکزی سازمان روز 7 فروردين 62 از مرز آستارا گذشت. روزهای 7 و 8 ارديبهشت 62 دومين موج يورش به حزب و شب بعد برنامه اعترافات تلويزيونی پخش شد.
بلافاصله بعد از برنامه های تلويزيوني، بولتن مشهور دفاع از حزب توده ايران را با اين اپيزود از شعر مشهور وان تروي، ترجمه بهمن آژنگ، که می گفت:

“آدمی با سر افراشته بايد بزيد. و سرافراشته بايد ميرد. وانهد در ره خلق؛ همه هستی خويش”

ما ديگر جلسه تشکيل نداديم. اما در ارتباطات فردی تصميم به خروج سريعتر گرفته شد. گروه دوم از کميته مرکزی طی نيمه دوم ارديبهشت 62 خارج شدند. اکيپ ما روز 25 ارديبهشت از مرز آستارا گذشت.

ياد آوری کنم که در همان اسفند ماه 61، دو سه هفته بعد از هجوم به حزب، خبر آوردند که محمد خاتمي، که آن وقت وزير ارشاد بود، پيغام کرده که بيائيد در باره تقاضايتان برای گرفتن امتياز نشريه کار صحبت کنيم. موضوع همان وقت در جلسه هيات دبيران مطرح شد. همه حرف زدند. نظر عمومی اين شد که چون روند در جهت زدن ماست و اگر هم پيغام صادقانه باشد قطعا پشتوانه ندارد و نبايد برويم. همه گفتند اوضاع به طرف تسلط بيشتر راست بر حکومت می چرخد و موضوع فعاليت علنی و قانونی کلا منتفی است. هيات دبيران تصميم گرفت به آقای خاتمی پيغام داده شود مسوول نشريه کار در زندان شماست. اگر صحبتی قرار است بشود بايد با او بشود.

جهت اطلاع علی اکبر شالگونی عزيز می نويسم که اختلاف ارزيابی جريان اکثريت با راه کارگر و مجاهدين - برخلاف اختلاف با توده ای ها - اين نبود که جمهوری اسلامی ما را سرکوب می کند يا نمی کند. ما هر سه می فهميديم که اين ها قطعا ما را ميزنند و تحمل نمی کنند. حزب می گفت هجوم حکومت به گروه ها بستگی به سياست آنها دارد. و سياست حزب طوری است که حضور ما و فعاليت ما بسود حکومت است و به اين دليل، گرچه ما را محدود می کنند اما، سرکوب نمی کنند. در مقابل ما می ديديم که سرکوب ما ناشی از ماهيت ماست نه سياست ما. سياست ما فقط می تواند سرکوب ما را تعديل کند يا حد اکثر آن را برای مدتی به تعويق اندازد. اما به هيچ وجه آن را منتفی نمی کند.

اختلاف ما با راه کارگر – که اتفاقا آخرين ديدارمان در اواخر سال 59 در آپارتمانی در خيابان ولی عصر به واسطگی مصطفی مدنی با حضور زنده ياد علی شکوهی و محمد رضا شالگونی (دومی را مطمئن نيستم) انجام شد - اين نبود که ما را می زنند يا نمی زنند. بحث ما اين بود که هرچه قدر دير تر ما را بزنند زور ضربه کمتر خواهد شد و ما بايد از اين شرايط برای تماس هرچه بيشتر با مردم و سازمان دهی نيروهای خود بهره گيريم. راه کارگری ها در مقابل می گفتند: ما برای دفاع بايد آماده شويم. (البته اين اختلاف سوای اختلاف بنيادين بين دو جريان در باره ماهيت حکومت بود. ما می گفتيم اين حکومت ضد امپرياليست است. راه کارگری ها می گفتند اين ها از موضع ارتجاعی ضد امپرياليست هستند و ما از موضع انقلابی.)

در تمام طول سال 59، در چندين و چند ديدار با مجاهدين، هميشه بحث ما اين بود که ما بايد تا می توانيم سرکوب را به تاخير اندازيم تا زورش کم شود. مجاهدين در مقابل می گفتند هرچه زودتر ما را بزنند زودتر بی آبرو می شوند و ما قوی تر می شويم. اگر تعرض کنيم امکان سرکوب نيست و امکان پيروزی هست. اما اگر صبر کنيم امکان پيروزی نيست و احتمال سرکوب صد در صد است.

يک نکته ديگر هم در آخر برای علی اکبر شالگونی عزيز بنويسم.
وقتی مطلب او را با دقت تمام می خوانی يک حس ديگر هم به تو دست می دهد. فرخ نگهدار، در پس ذهن او، کسی است که با ديگران فرق دارد. موقعيت ويژه دارد. بيشتر تحت حفاظت است. خونش از خون رضا غبرايی رنگين تر است. ديگری را به قربانگاه می فرستد و خودش “رهبری” می کند.

اين حس و اين درک بدون استثناء درک مشترک تمام اعضای سازمان های توتاليتر است. هيچ حزب مبتنی بر سانتراليسم دموکراتيک، هيچ حزب پادگاني، هيچ حزب دارای ايدئولوژی تمامت خواه را شما پيدا نمی کنی که رهبرش در حالی که رهبر است، يک آدم عادی تلقی شود. مثلا آواز هم بخواند يا رقص هم بکند؛ به خصوص در ملاء عام. هيچ مدعی رهبري، يعنی کسی که خود را برای “پذيرش” مسووليت سنگين رهبری حزب توتاليتر “خيس” کرده، نمی توانی پيدا کنی که به يک جلسه سخن رانی برود که بنشيند گوش کند. او فقط وقتی به سخن رانی ميرود که سخن ران باشد. کارهای پيش پا افتاده مثل سر و سامان دادن به زندگی شخصی خود و پول در آوردن و قبول مسووليت در قبال سرنوشت خودش وظيفه او نيست. وظيفه حزب است. اعضای حزب موظف اند شرايط را فراهم کنند که او رهبری کند. او وقتش نبايد با کارهای پيش پا افتاده تلف شود. تصور علی اکبر شالگونی عزيز از يک “رهبر” يک سازمان چپ کسی است که سازمان اش هاله ای از تقدس دورش پيچيده است.

شايد بارزترين تفاوت سازمان اکثريت با تمام گروه های سياسی ايرانی در سالهای پس از انقلاب در اين بود که هيچ کس مسووليت کس ديگر را بر دوش نداشت. نمی گويم من وقتی دبير اول بودم هوس هوشی مين شدن و اين حرف ها در سرم نبود. اگر بگويم نبود دروغ گفته ام. با آن طرز فکر هرکس را بگذاری آنجا احساس می کند “تافته جدا بافته” است. ديگران هم خيلی آمادگی دارند که اين حس را باد بزنند. فقط دست بر قضا وضعيت رهبری اکثريت با تصور علی اکبر شالگونی جور در نيامد. يعنی آنقدر دير به دنيا آمد و آنقدر زود انديشه اش بر باد رفت که فرصت “استحاله” ای رهبر سازانه نيافت. علی اکبر مطمئن باشد که اگر اکثريت هم 30، 40 سال پيش يخ اش گرفته بود، اطوار رهبرش، اگر نگويم به رفتار استالين و صدام، دست کم به رفتار نيازف طعنه ميزد.
فرخ نگهدار - لندن - 04:45- چهار شنبه، 3 ژانويه 2007






Bookmark and Share
©negahdar.net