11 11 2010
|
موضوع:
|
محل انتشار:
|
نسخه چاپ
برای عزیزانی که با واژه های مهربان مرا مهمان کردند
روز جمعه هفته پیش، 5 نوامبر، برایم یک روز عادی بود. ابتدا سراغ پیام های تلفن رفتم. آوای مهربان و محکم مادر و خواهر و دو برادر، صدای لرزان زن دایی و پیام دلنشین اما کمی نحیف مهدی خانبابا روی خط بود و همه برای سالروز تولد. شروع خوبی بود. ساعت 12 صبا از سر کار زنگ زد که وقت ناهار با هم برویم قهوه بخوریم. او برگشت سر کار و من برگشتم خانه. بهمن مرا به یک آب میوه مخلوط خیلی خوشمزه دعوت کرد. خودش درست کرده بود. تا این جا عالی بود و مثل بسیاری روزهای دیگر.
بعد از ظهر به سراغ کامپیوتر رفتم که چرخی بزنم در دنیای مجازی. چیزی اتفاق افتاد که هرگز نمونه اش را در این 64 سال به یاد ندارم. آبشاری از پیام های مهربان و امیدبخش در صفحه فیس بوک جاری بود. از همه جای دنیا لحظه به لحظه می رسید. دو ساعت اندی مرا با خود نگاه داشت و هنوز نتوانستم همه ی آن پیام های خوب و مهربان را بخوانم.
ساعت نزدیک به 6 شد و وقت رفتن به جلسه مشترک با دکتر سروش. به درخواست جمعی از دوستان قرار گذاشته بودیم که طی اقامت ایشان دو دیدار داشته باشیم و در باره نقش دین در عرصه عمومی بحث کنیم و این دومین دیدار بود. سخت باران می بارید و عزیزان یک به یک میرسیدند. همه می دانستند امروز چه روزی است. دنا با یک دسته گل آمده بود.
دیدار و گفتگویی بسیار نیکو بود و یاد آور 29 سال پیش که ما با نه در کنار هم که در مقابل هم می نشستیم. اما هر دو معتقد به گفتگو. و امروز نیز هم چنان معتقد به گفتگو اما در کنار هم و این سومین هدیه روز تولد بود.
این تعداد پیام و این همه محبت دوستان و عزیزان برایم بکلی بیسابقه است. همه کس از همه جا. صداها نفر از شخصیت های سیاسی و اجتماعی، فعالان فرهنگی، چهره های نامدار رسانه ای، خویشاوندان و هم بندان و هموندان دیروز و امروز، صفحه فیس بوک مرا - به قصد آوردن لبخندی در ژرفای چشمانم - با واژه هایی مهربان آراسته بودند. و این ها همه - در بین 64 سالی که از تولدم گذشت - روز 14 آبان 1389 (پنجم نوامبر 2010) را برایم به یک روز کاملا استثنائی تبدیل کرد.
دیروز سعی کردم تمام این گنجینه زیبا را در جایی امن نهان کنم. یک پوشه باز کردم و نام و تصویر همه کسانی که برایم پیام تبریک فرستادند را بریدم و در آن پوشه کپی و حفظ کردم. یک بار دیگر عکس های همه را با دقت روی صفحه مونیتور مرور کردم تا چهره و نام های تازه را ببشتر به خاطر بسپارم. یک لحظه خواستم تمام آن چهره های عزیز را در یک آلبوم بریزم و روی صحفه ام در فیس بوک بگذارم. اما بعد به دو دلیل منصرف شدم و به عوض با تحسین مادرم عکسی را برای عزیزان می فرستم که 58 سال پیش در این روزها برداشته شده است.
بار دیگر از همه آن عزیزانی که مرا با واژه های مهربان میهمان کردند تشکر می کنم. امیدوارم لحظه های دیدار دیر نشود و غنچه های مهر در نگاه هایمان به همدیگر نیز پر عطر و شکوفا شود. باز هم ممنون از همه آن عزیزان
بعد التحریر شش ساله بودم. اما خیلی خوب یادم می آید که مادرم آن زمان ها خیلی فعال بود. هم در زمینه زنان و هم در کار با کودکان. خانم شهلا ریاحی، هنر پیشه شهیر ایران نیز در همسایگی بود و بسیار فعال و همکار. جشن کودک می گرفتند. روز زن می گرفتند. خانه به خانه می رفتند برای جلب حمایت و روشنگری. و این ها همه خیلی زود با 28 مرداد پر پر شد.بعد از آن تا یادم می آید مادر، با خاله ها در رفت و آمد میان قزل قلعه و مدبر و یا قصر و اوین و مدبر بودند. روزهایی که انجمن خانه و مدرسه در دبستان مستوفی به ما سرود “آفتاب صلح و آزادی” یاد می داد خیلی زود سپری شد.