31 08 2011
|
موضوع: مصاحبه
|
محل انتشار: سایت هرانا
|
نسخه چاپ
جایگاه حقوق بشر در نگاه فدائیان در سال های نخست انقلاب
بر آنیم تا در هر شماره از خط صلح با یکی از انقلابیون یا تحلیل گران مطرح، پیرامون جایگاه حقوق بشر در انقلاب ۵۷ به گفتوگو بنشینیم و نظر وی را حول گفتمان غالب انقلاب و موضع گیری گروههای سیاسی و توده مردم نسبت به حقوق بشر جویا شویم. در این شماره آقای فرخ نگهدار، دبیر فدائیان خلق (اکثریت) پاسخ گوی پرسشهای ما هستند.
جناب آقای نگهدار، شما در جاهای مختلف گفتهاید که در انقلاب ۵۷ ایران، حقوق بشر کم رنگ و مهجور بوده است، در صورتی که این گزاره را بپذیریم، ایرانیان حقوق بشر به همان میزان اندک را چگونه تفسیر میکردند؟
چه از نظر نحلههای چپ و چه ازنظر نحلههای اسلامی حقوق فردی وسیلهای بود برای کم رنگ کردن حقوق اجتماعی و برداشتی بورژوایی، لیبرالی یا مستکبرانه از حقوق جمعی میساخت. در واقع در بین گروههای چپ یا گروههای اسلامی نوعی بدبینی نسبت به نظریه جهانشمولی حقوق بشر فردی وجود داشت. چپها حقوق اجتماعی، مثل حق اشتغال، حق استقلال، حق مسکن و حق تحصیل رایگان را به رسمیت میشناختند و در نظامهای مورد توجه چپها بیشتر همین وجه از حقوق انسان مورد توجه بود.
عموما در تصور ما و دیگر نحلههای چپ آزادی بیان مشروط یا محدود بود به اینکه علیه حقوق اجتماعی و آرمان کمونیسم نباشد. و البته اسلامیون نیز آزادی بیان را مشروط به عدم تعرض به اسلام میدانستند. لذا درک عمومی از حقوق بشر مبتنی بود بر وجه اجتماعی این حقوق که جنبههای هویتی، طبقاتی و ملی داشت و وجه فردی آن در سایه وجه اجتماعی قرار میگرفت.
با توجه به این درک اجتماعی چپها و اسلامیون از حقوق بشر، آیا امکان کاسته شدن از حجم خشونت و نقض حقوق بشر پس از انقلاب ۵۷ وجود داشت؟
چنان چه ارزیابی نیروهای مختلفی که در انقلاب شرکت داشتند از توان خود و تناسب قوای اجتماعی به واقعیت نزدیکتر میبود آنگاه آنها از تعرضات بیجا برای کسب منابع قدرتی که دست نایافتنی بود اجتناب میکردند و این مهم از احتمال وقوع درگیریهای خونین میکاست. جناح حاکم معتقد بود بقیه گروهها و نحلههای موجود در جامعه اساسا عددی نیستند و زیاده خواهی میکنند و چه بسا حذف این گروهها دربردارنده خیر اجتماعی باشد. حاکمیت تصور میکرد اگر لازم به بستن دانشگاهها یا از دم تیغ گذراندن تمامی این گروهها باشد مهم نیست چرا که مخالفین اقلیت ناچیزی هستند و مخالفین هم گمان میکردند ایران به درجهای از توسعه سیاسی رسیده، یا حمایت اجتماعی از ایشان به میزانی اندوخته شده، که میتواند در برابر موج حکومت جمهوری اسلامی، که در پی استقرار خود بود، بایستد و سکان تاریخ را به سمت دیگری بچرخاند که هر دوی این ارزیابیها به نظر من غیرواقعی بود.
ما، چپها، مجاهدین یا گروههای ملی گرا در سالهای اول انقلاب آن قدر توان نداشتیم که بتوانیم این چرخش مسیر تحولات را متوقف کنیم. به زبان دیگر اگر ما ارزیابی صحیحی از توان خود داشته و حاکمیت هم توان خود و عرصههایی را که توان کار در آنها را داشت به درستی میشناخت آنگاه درگیریها کمتر میشد، اعدامها کمتر میشد و فضای ایران بدین گونه تلخ به سوی دهه شصت نمیرفت. پس نتیجه اینکه اگر دهه شصت بر ایرانیان تلخ و سیاه گذشت مسبب آن را نمیتوان تنها ساختارهای فکری فعالین سیاسی که حقوق بشر در آن کم رنگ بود دانست بلکه باید به تصمیمات دور از خرد و غیر مدبرانه فعالین سیاسی در آن دوران نیز اشاره کرد.
یعنی اگر مخالفین جمهوری اسلامی کم خواهتر بودند یا بدان شکل وارد چالش با جمهوری اسلامی نمیشدند، حاکمیت تحملشان میکرد؟
به نظر من واژه تحمل واژه مناسبی نباشد، حداقل میتوانم این را بگویم که اگر به عنوان مثال سازمان مجاهدین توقع اینکه یک سازمان مسلح باقی بماند و سهمی در قدرت داشته باشد را کنار میگذاشت و دست به ترور و خشونت نمیزد، میزان کشتارها کمتر بود. یعنی شاید رژیم میتوانست موجودیت منفعل سازمان مجاهدین را تا حدی تحمل کند یا یورش به سازمانهای سیاسی را تعویق اندازد. بحث و اختلاف نظری که در آن زمان با رهبران سازمان مجاهدین خلق داشتم این بود که من فکر میکردم به تعویق انداختن این درگیری با نظام میتواند قدرت انفجاری این برخورد را کمتر کند، پشتوانه تودهای هوادار حاکمیت را تحلیل برد و جمهوری اسلامی با نیروی کمتری به سرکوب دست زند.
چنان که گفتید به تعویق انداختن برخورد با جمهوری اسلامی تاکتیک اکثریت بوده است. انتقادی که به این تاکتیک وارد میکنند این است که اکثریت تا جایی در این مسیر پیش رفت که به هوادارانش القا میکرد حتی اگر جمهوری اسلامی ما را زندانی یا اعدام کند باز هم به دلیل مبارزه با امپریالیسم بر حق است. آیا شما این نقد را وارد میدانید؟
ما چنین درکی نداشتیم که رژیم در زندانی یا اعدام کردن هواداران سازمان برحق است. بارها در پایین نشریه کار در یک سو عکس اعضایی از سازمان اکثریت را که به دست محاکم جمهوری اسلامی ایران به جوخه اعدام سپرده یا به وسیله لباس شخصیها کشته شدند و از سوی دیگر عکس کسانی که در جبهههای ایران و عراق و در دفاع از جمهوری اسلامی ایران کشته شدند چاپ کرده و به گونههای مختلف این تناقض را مورد نقد و عتاب قرار میدادیم. ما به هیچ وجه اینکه دستگیری یا محاکمه ما عمل برحقی است را توجیه نمیکردیم. ما فقط مبارزه ضد امپریالیستی حکومت را بر حق میدانستیم. ما سرکوب اعضای سازمان را محکوم دانسته و مورد انتقاد قرار میدادیم و تناقضی در کار حکومت در برخورد با کسانی که مدافع انقلاب بودند ارزیابی میکردیم.
زمانی که نیروهای یک سازمان به وسیله حکومت دستگیر یا محاکمه میشوند، واکنش تندی به برخوردهای حکومت نشان خواهد داد. اما اکثریت این واکنش تند را نشان نمیداد. دلیل این گونه عمل کردن چه بود؟
سوال بسیار جالبی است. شاید سازمان اکثریت از معدود سازمانهایی باشد که حتی زمانی که افرادش مورد تعرض قرار گرفته باز هم از سیاستی که در آن زمان فکر میکرد اصولی است دست برنداشت. برای سازمانهای دیگر به خصوص مجاهدین خلق، که به نوعی سازمان همزاد ما بود، بسیار تعیین کننده بود که رفتار دیگران با آنها چگونه است. این گونه اندیشیدن از اینجا نشئت میگیرد که سازمانی خود را معیار حقیقت بداند. در این باور کسی که آنها را مورد حمله قرار میدهد ماهیت شیطانی دارد و خصم است. این روش در برخورد با تمام نیروهای منقد مجاهدین خلق از سوی این سازمان به کار گرفته شد.
این مقاومت در سازمان اکثریت تا سال ۶۴، یعنی چند سال پس از یورش به سازمان و فرار ما از کشور، نیز ادامه پیدا کرد و فقط از سال ۶۴ تا ۷۶ بود که سرکوب نفس اعضای ما را برید و تحت فشار آنها سازمان مواضع تندی نسبت به حاکمیت گرفت. یعنی برای دوازده سال سازمان اکثریت، شعار سرنگونی جمهوری اسلامی را داد و اتحاد همه نیروهای مخالف رژیم منهای وابستگان به غرب و آمریکا و کسانی که متکی به منابع ملی نبودند را خواستار بود. ما معتقد بودیم همه مخالفین حکومت باید فارغ از روش مبارزه قهرآمیز یا مسالمت آمیزشان با یکدیگر متحد شده و جمهوری اسلامی را سرنگون کنند. ما دوازده سال چنین شعاری را دادیم اما زمانی که دو خرداد ۷۶ به وجود آمد این امید در دل فعالین سازمان اکثریت از نو زنده شد که شاید بتوان از طرق مسالمت آمیز تغییری در جامعه به وجود آورد و این نقطه عطفی است در سازمان که بعد از آن دیگر اتحاد با نیروهای خشونت مدار مخالف جمهوری اسلامی را کنار گذاشت.
برخی از منتقدین سازمان اکثریت عنوان میکنند تا زمانی که بدنه سازمان مورد یورش قرار داشت شما واکنشی نشان نمیدادید اما هنگامی که رهبری سازمان هدف حکومت قرار گرفت شما از کشور گریختید و موضع تندتری نسب به گذشته اتخاذ کردید. آیا این نقد را وارد میدانید؟
اولا کسانی که مورد تعرض قرار گرفتند عموما مسئولین و کادرهای سازمان بودند و توده هوادار سازمان در سالهای ۵۹، ۶۰ و حتی ۶۱ مورد یورش نبود. مگر در شهرهای کوچک که فعالین چپ شناخته شده بودند و آنها هم زمانی که به شهر دیگری مهاجرت میکردند از تعرض مصون میبودند. ثانیا وقتی که حمله دستگاه امنیتی به اعضای عادی سازمان گسترش پیدا کرد شعار سرنگونی شعار محوری سازمان شد و این یعنی سالهای ۶۴ و ۶۵. چرا که خروج اعضای مرکزی سازمان در اوایل سال ۶۲ صورت گرفته بودند. بنابراین اینکه بگوییم تا وقتی اعضای عادی سازمان مورد یورش بودند ما نرم حرکت میکردیم تطابقی با واقعیت ندارد. همان طوری که گفتم در اوایل انقلاب اغلب کادرها مورد پیگرد قرار میگرفتند. در مجموع هشت نفر از دستگاه مرکزی سازمان دستگیر و اعدام شدهاند. در دوره بعد که به همه سازمان یورش شد دیگر دستگاه مرکزی زیر ضرب نبود و یکی از انتقاداتی که از سوی دیگر به دستگاه مرکزی سازمان میشود از این زاویه است که شما چرا وقتی خودتان در خارج کشور هستید و زیر فشار امنیتی قرار ندارید شعار تند برای سرنگونی میدهید و در نظر نمیگیرید که فعالین داخل کشور باید تاوان آن را بپردازند و در خیلی موارد اعدام شوند. این انتقاد را من از خیلیها شنیدم.
آیا این انتقاد را میپذیرید؟
البته. وجدان من سخت در عذاب هست وقتی میبینم کسانی در جای امن مینشینند و کسانی را که زیر ضرب قرار دارند تشویق به مبارزه سخت میکنند.
سازمان اکثریت تا حدودی کنشهای مدنی از جمله دیالوگ بین مخالفین و جمهوری اسلامی و برقراری حکومت قانون را تشویق میکرد. چرا این پیشرفتها کامل نشد؟ به عبارتی چرا گفتمان سازمان اکثریت از مبارزه با امپریالیسم به آزادی و حقوق بشر اعتلا پیدا نکرد؟
علتش به سوال اول بر میگردد. ظرفیتهای نیمه رشد یافته دموکراتیک در سازمان اکثریت فقط تا آنجا وجود داشت که از خشونت و درگیری اجتناب کند، حکومت قاون را قابل قبول بداند و از دیالوگ با مخالفین را حمایت کند و با شور و شوق در آن مشارکت نماید. اضافه میکنم ما تنها سازمان مسلحی بودیم که بعد از انقلاب اسلحههای خود را تحویل حاکمیت دادیم و سازمان خودمان را خلع سلاح کردیم. این در آن زمان خیلی کار بزرگی بود. همه گروههای مخالف اعم از چپ و راست و قوم گرا به داشتن اسلحه افتخار میکردند. همین طور در همان زمان اکثریت تمام هم و غم خود را صرف گسترش نهادهای مدنی در جامعه میکرد. ما تلاش زیادی برای بسط سندیکاهای کارگری و سازمانهای دانشجویی پیشگام و غیره کردیم.
سوال شما این است که چرا اینها به میزانی فراگیر نمیشود که مسئله حقوق بشر را مبنا قرار داده و از مبارزه ضد امپریالیستی به مثابه بزرگترین خواست سازمان کوتاه بیاید. دلیلش این است که فضای آن زمان جهان چنان قطبی بود که اجازه نمیداد که جامعه حس بشدت منفی نسبت به تعرضات قدرتهای بزرگ را از خود دور کند و یا مسائل را حداقل واقع بینانه ببیند. منظور من رفتاری است که رژیم شاه با شهروندان ایرانی از یک سو، و با غرب از سوی دیگر داشت. رفتاری که موجب شد که آنچه او میکرد ما از چشم آمریکا و انگلیس ببینیم. در مطلبی که اخیرا درباره ۲۸ مرداد در مهرنامه ۱۴ نوشتم این فکر را پروراندم که نسلی در جامعه ما تربیت شد که هر چه حکومت میکرد را از چشم آمریکا میدید و امریکائیان را مسبب اصلی عقب ماندگیهای ما میدانست. تحمیل جنگ به ایران نیز مزید بر علت شد. خوب بعدا هم حقایق ثابت میکنند که امریکا و غرب مشوق اصلی صدام برای دست زدن به حمله به ایران بودند که اسنادش هم به تازگی منتشر شده است.
در یک چنین فضایی بسیار سخت است که فعالین سیاسی اجتماعی این یورش خارجی را نبینند و یا در مرحله دوم قرار دهند و حقوق فردی انسان را، چیزی را که موضوعیت آن چنانی در کشاکشهای این گونه ندارد برجسته ببینند. میخواهم بگویم حقوق بشر زمانی جدی میشود و در اذهان جای بیشتری پیدا میکند که تضادها بین کشور و سایر قدرتهای جهانی و در درون مناسبات طبقات درون کشور حاد و شکننده و خشن نباشد. در همه جنگها شورشها «حقوق بشر» نخستین قربانی است.
در شورشهای اخیر لندن پلیس علیه شهروندان حتی متوسل به خشونت میشود درحالی که شش ماه پیش، که آرامش در جامعه وجود داشت و تنش در آن فشرده نشده بود، وقتی یک پلیس شهروندی را هل داده و موجب مرگ او میشود به دادگاه رفته و بابت تعرض به آن فرد محکوم میشود. فضای گرگرفته و برافروخته جامعه ما هم اجازه نمیداد مسئله حقوق بشر و آزادیهای فردی بدین شکل به منصه ظهور برسد. از این بحث نتیجه میگیرم که اگرچه برخی ارزشهای دموکراتیک و مدنی در سازمان جوانه زده بود اما اینها به غلبه بر گفتمان اصلی سازمان که مبارزه با امپریالیسم بود نیانجامید.
در مباحث مربوط به جایگاه حقوق بشر در انقلاب ۵۷ عموما چنان که شما هم به آن اشاره کردید مبارزه با امپریالیسم به وسیله جمهوری اسلامی به عنوان عامل نادیده یا دست کم گرفتن حقوق بشر مطرح میشود. مبنای مبارزه با امپریالیسم جمهوری اسلامی چه بود؟ آیا ریشه در تقابل با مدرنیسم داشت و دارای رویکردی ارتجاعی بود یا از آموزههای مدرن متاثر بود و رویکردی برابری خواهانه و انسانی داشت و یا آمیزهای از هر دوی اینها بود؟
من با تعبیر آخر شما موافق هستم. پخته شدن تمایلات درون جمهوری اسلامی ثابت کرد که فقط ضدیت با مدرنیته مد نظر نبوده. گرچه عناصر حاکم از هراس شهروندان دارای بلوغ فرهنگی کمتر از مدرن شدن به وسعت استفاده میکردند که از آن یک نیروی مادی ضد آمریکایی بسازند. اما مرور رویدادهای سالهای اول انقلاب نشان داد که مبارزه ضد امپریالیستی حکومتیان تنها «مبارزه علیه مدرنیته» نیست. بلکه هراس مردم از مدرنیته وسیلهای است برای پیش برد رشته سیاستهایی که به منافع آمریکا و انگلیس در ایران و منطقه لطمه میزد و در پی اضمحلال قدرت آنها در ایران و منطقه بود. مسئله مرکزی مبارزه قدرت بود، اینکه تا چه میزان آمریکا و انگلیس و دیگر کشورها در ایران و منطقه صاحب قدرت و نفوذ باشند و تا چه میزان مردم ایران و منطقه.
اکنون که سی سال از این مبارزات گذشته به نظر میآید که این اندیشه که قدرتهای خارجی در کشور ما امور را اعمال میکردند و به عنوان مثال رژیم شاه را میچرخانند نادرست بوده است. من بیشتر با این تحلیل موافق هستم که رژیم شاه سعی میکرد در مردم این باور را به وجود آورد که تمام تصمیماتی که میگیرد مطابق منافع و مصالح آمریکا است. اما من قبول ندارم و فاکتهای تاریخی هم ثابت نمیکند که رژیم شاه در رفتار با مردم ایران تابع محض آمریکا و انگلیس بوده باشد. برعکس شواهد تاریخی ثابت میکند که آمریکا و انگلیس بارها و بارها نسبت به رفتار خشن شاه با مردمش هشدار میدادند و معترض بودهاند.
همین موضوع را در رابطه با مبارک یا بن علی صادق است. گرچه بن علی یا مبارک این گونه تصویرسازی میکردند که اگر غرب از آنها حمایت نکند بنیادگرایی اسلامی در کشورهایشان پیروز خواهد شد اما از آن طرف هم میبینیم که دولتها و جوامع غربی نگران آن هستند که رفتار تند این حکومتهای استبدادی با شهروندانش موجب طغیان و انقلاب شود و همه چیز را از بین ببرد همان گونه که در ایران شد. بنابراین من فکر میکنم در این مورد ما مسئول هستیم به شهروندان خود بگوییم که آنچه که حکومت جمهوری اسلامی ایران به عنوان مقابله با غرب یا امپریالیسم انجام میدهد نباید دستاویزی شود علیه حقوق شهروندان ایرانی، حاصل این کار فاجعه خواهد بود. ما میبینیم که پارههای تن حکومت جمهوری اسلامی ایران، امروز به وابستگی به آمریکا و اسرائیل متهم میشوند چرا که حکومت فکر میکند توسل به این حربه وسیلهای است برای استحکام و وسعت پایه اجتماعی حکومت و این اشتباه محض است.
آقای بنی صدر و هواداران ایشان معقتدند استقلال و آزادی و در نتیجه اینها حقوق بشر، خواست اصلی انقلاب ۵۷ بودند و عموما به عنوان مهمترین دلیل، آرای یازده میلیونی ایشان را رای به استقلال و آزادی میدانند. نظر شما در این باره چیست؟
امروز از بختیار مطلبی خواندم و برای شما نقل میکنم. ایشان میگوید که آقای بنی صدر بدون آقای خمینی بنی صدر نیست ولی آقای خمینی بدون بنی صدر همچنان خمینی است. به زبان دیگر در کشاکش حوادث و وقایع روشن شد که اگر سخن آقای بنی صدر که آرای ایشان رای به استقلال و آزادی بود و این حس در تک تک آرایی که به صندوق ریخته شد که چون آقای بنی صدر با امام است بنابراین خیر است و رای من به او اشکالی ندارد وجود نداشت، آن زمان ما باید شاهد آن تظاهراتی که علیه بنی صدر در ایران سازمان داده شد نمیبودیم و شاهد تظاهرات عکس میبودیم که آیت الله خمینی ایران شیلی نمیشه. در حالی که در خیابانها میگفتند سپهسالار پینوشه ایران شیلی نمیشه و سپهسالاری عنوان آقای بنی صدر بود. بنابراین این تحلیل از واقعیت دور است.
به عنوان صحبت انتهایی اگر مطلبی هست لطفا بفرمایید.
فقط یک نکته: و آن اینکه آقای بنی صدر با سازمان مجاهدین عهد و پیمان بست و آنها هم طبع تندی داشتند و برای رسیدن به هدف، که سرنگونی حکومت بود خود را به آب و آتش زدند. هم به خشونت روی آوردند و هم به صدام و دیگر زخم خوردگان از انقلاب ایران. اما نیروهای دیگری بودند که از خلع آقای بنی صدر انتقاد کردند و از رفتار حاکم با بنی صدر راضی نبودند ولی در ایران و متکی بر منابع ملی ماندند و سعی کردند که در تغییر اندیشه افراد کمک کرده و پیش روند، به طور مشخص منظورم دو محفلی است که حول ایران فردا و کیان شکل گرفت و به خصوص جریان ایران فردا همواره در من یک حس تاثر میسازند که چرا ما سازمان اکثریت - با این توجیه که ملی مذهبیها و آقای بازرگان آن چنان خواهان تشدید سیاست ضد امپریالیستی نیستند و از برخی آزادیها و حقوق مردم حمایت میکنند - این صحنه را ندیدیم و چرا آن حالت تهاجمیِ تند را علیه این جریان گرفتیم. بزرگترین اشتباه سیاسی سازمان اکثریت که خود من هم مسئولیت اصلی را در این زمینه بر عهده داشتم در این نگاه ضد لیبرالی یا ضد لیبرال ملیها بود که متکی بر منابع ملی بودند، چرا که برخی از لیبرالهای ایران از کشور خارج میشوند و به دنبال انگلیس و آمریکا میروند. منظورم لیبرال هائیست که منابع قدرت را در جای دیگری جز ایران جستوجو کردند. اینها به کنار، اما آن بخشی که در ایران ماندند و به قانون اساسی ملتزم و به استقلال و عدم خشونت وفادار بودند در دورهای مورد تعرض سازمان اکثریت قرار گرفتند و به نظر من تاریخ نباید این را بر ما ببخشد.
از اینکه در این گفتوگو شرکت کردید بسیار متشکرم.
منبع: ماهنامه خط صلح
برای دریافت ماهنامه خط صلح
اینجا کلیک کنید