29 10 2015
|
موضوع: خاطره
|
محل انتشار: سایت رادیو زمانه
|
نسخه چاپ
تیرباران جزنی و یارانش در تپههای اوین
۱۱ اسفند ۱۳۵۳ زندان قصر؛ درتقاطعهای راهروهای سه، چهار و پنج زندان قصر یک تلویزیون بود و زندانیان شبها آنجا مینشستند و به برنامه اخبار تلویزیونی نظام شاهنشاهی سابق گوش میسپردند. آن شب شاه نطق تاریخیای داشت و معنای آن این بود که مخالفان نظام یا مخالفان ما باید به زندان بروند و یا کشور را ترک کنند. حزب رستاخیز اعلام شده بود و به همه احزاب سیاسی دستور داده شد که انحلال خود را اعلام کنند و در حزب رستاخیز ادغام شوند.
بیژن جزنی هم جزو زندانیانی بود که آن میان نشسته بود و من هم کنار او نشسته بودم. وقتی اخبار تمام شد دیدم بیژن تشکچهاش؛ تشکچه ابری که همیشه زیر سرش میگذاشت را برداشت و گفت این خبر بوی بدی میدهد و باید دید چه اتفاقی در حال رخ دادن است، اوضاع به هیچ وجه خوب نیست. از چهره او دریافتم که صحبت شاه را بسیار جدی گرفته و منتظر است که تحولی در اوضاع کشور و یا زندانیان رخ دهد.
۱۵ اسفند ۱۳۵۳، صبح اول وقت بلندگوی زندان شروع کرد به خواندن اسامی زندانیان زندان قصر که باید به زیر هشت، یعنی محل دفتر افسر نگهبان مراجعه کنند. در این اعلام گفته شد که زندانیان با وسایل خود بیایند و ما فهمیدیم که قرار است عدهای از زندانیان قصر را به جای دیگر منتقل کنند. همه جا صحبت از این بود که قرار است حالا چه کار بکنند و از روی اسامی که خوانده شد، همه سعی میکردند معنای این اقدام را کشف کنند.
وقتی اسامی زیاد و زیادتر شد، دیگر برای ما یقین بود که موضوع اصلی به موضوع چریکهای فدایی خلق مربوط است. چون تقریباً تمام کسانی که اسمشان قرائت شده بود در رابطه با چریکها دستگیر شده بودند. حدود چهل نفر از اسامی خوانده شد و ما همگی به زیر هشت رفتیم، در اتاقی که بالای سر افسر نگهبان بود. همه ما را جمع کردند و بیژن در آنجا گفت، دیدید که گفتم از آن خبرها بوی بدی میآید. بیژن در صحبتهای خود تأکید داشت که آنچه امروز اتفاق میافتد، و این نقل و انتقالها که میبینیم با آن صحبتهایی که شاه روز ۱۱ اسفند درباره اعلام رستاخیز و سختگیری بیشتر درباره زندانیان سیاسی مرتبط است. ساعتی بعد همه را چشمبند زدند و با مینیبوسهای جداگانه منتقل کردند به جای دیگری، هیچ یک از ما نمیدانستیم به کجا میرویم و چه اتفاقی در شرف وقوع است. ساعتی بعد از روی شواهد و قراین متوجه شدیم که به زندان اوین منتقل شدهایم.
اما هفت هشت نفر از ما گویا مهدی فتاحپور و برخی از دوستان دیگر مثل عزیز سرمدی را به اتاقی دیگر در اوین، اتاقی عمومی منتقل کردند و در آنجا ما هیچ زندانی دیگری را ندیدیم. روز بعد یا همان روز و در همان حوالی دوباره ما را صدا زدند و از آن اتاق عمومی آمدیم بیرون و جلوی راهروی بند، و در پای پلهها، رئیس زندان – که تا آنجایی که یادم است اسمش سرهنگ وزیری بود- در کنار یک سروان دیگر و دو سه نفر نگهبان را دیدیم. آنها ما (همان هفت هشت نفر) را نشاندند روی پلهها و جناب سرهنگ شروع کرد سخنرانی کردن برای ما. موضوع صحبت او این بود که شما هیچ غلطی نمیتوانید بکنید، شما مخالف ما هستید، مخالف حکومت هستید و جای شما در زندان است و یا اگر کسان دیگری هم باشند باید پاسپورت بگیرند و از کشور خارج شوند. و این تکرار همان صحبتی بود که شاه در شب ۱۱ اسفند کرده بود.
انتقال به زندان اوین
برای من در این صحبت مسلم شد که این انتقال و این فشار روی ما و قطع ارتباط با بیرون و قطع ملاقاتها همه با دستوری که شاه پنج یا شش روز پیش داده مرتبط است. سرهنگ در صحبت خود گفت شما تا زمانی که دست آمریکا به پشت ماست هیچ غلطی نمیتوانید بکنید. دست آمریکا، ایران و اسرائیل را نگه داشته و مخالفت شما به هیچ جایی نخواهد رسید. او خیلی با غرور و نخوت صحبت میکرد و همان روز یا روز بعد ما را به سلولهای انفرادی تقسیم کردند. سلولهایی که سقفی مورب و شیبدار داشت و در جلوی این سقف شیبدار یک پنجره بود که فقط آسمان را میدیدی. درون سلول هم یک دستشویی و یک کاسه توالت بود و یک درب آهنی با صدای خشک. قطع ارتباط کامل، سکوت محض، بدون روزنامه و بدون حق صحبت با بیرون و بدون اطلاع از داخل یا بیرون از زندان.
روزها گذشت و من هیچ صدایی از کسی نشنیدم. برخلاف زندان قزل قلعه که رسم بود زندانیها را برای دستشویی به بیرون میبردند، در اوین، سلول بسته بود و در سلول همه کارها را انجام میدادیم و به هیچ وجه حق خروج از سلول را نداشتیم. من برای اینکه بفهمم چه اتفاقی در حال وقوع است تنها حربهام این بود که به بازو بسته شدن در سلولها گوش کنم و تعداد باز و بسته شدن درها را بشمارم. سه بار در روز برای صبحانه، نهار و شام درها باز میشد و غذا به زندانیان سلولهای انفرادی میدادند. با این حساب میشمردم که چند نفر در این بند زندانی هستیم و تعداد حدوداً همان تعدادی بود که به اوین منتقل شده بودیم. قاعدتاً دریافتم که باید همه رفقا به این سلولها منتقل شده باشند. از چند روز بعد توانستیم با مورس زندانیها را پیدا کنیم. تا جایی که خاطرم هست من، اکبر دوستدار صنایع را پیدا کردم. شخص دیگری نیز که کنار سلول من بود احتمال میدهم اصغر ایزدی بوده باشد، البته اگر اشتباه نکنم.
در روزهای بعد و تا حدود ۴۰ روز ما هیچ خبری را نمیشنیدیم و هیچ اتفاقی در این زندان نیفتاد. نه روزنامهای بود، نه خبری از خانواده و ملاقات و نه حتی اجازه خرید.
روز ۲۹ فروردین ۱۳۵۴، صبح که مطابق معمول درها را شمردم تعدادی کم بود. حدس زدم که شاید برخی از زندانیان را برده باشند به بهداری یا بازجویی و یا کار دیگری. وقتی ظهر دوباره شمردم دیدم همان تعدادی که صبح کم بود باز هم کم است. شب هم که شمردم باز همین تعداد کم بود. شاید روز اول اردیبهشت یا دوم اردیبهشت بود که زندانبان، همان سرباز نگهبان، در سلول را باز کرد و به من گفت که آماده شو برویم بیرون. من به همراه سرباز نگهبان به بیرون رفتم. او من را برد به دفتر افسر نگهبانی وقت، وقتی در را باز کردم چهره همان کسی را دیدم که آنروز روی پلهها و در کنار سرهنگِ رئیس زندان ایستاده بود و ما با چشمان باز به صحبتهایش گوش داده بودیم. به جلو رفتم و دیدم سروان افشار، معاون زندان اوین است. به من گفت میخواهی با خانوادهات صحبت کنی؟ از خانوادهات خبر داری؟ گفتم چه خبری، ما الان چهل پنجاه روز است که اینجا هستیم و از هیچ کس خبری نداریم. گفت حالا میخواهی صحبت بکنی و پاسخ دادم البته که میخواهم.
نمره گرفت و آنسوی خط مادرم گوشی را برداشته بود. گوشی را به من داد و گفت صحبت کن. گفتم مامان حالتان چطوراست؟ من فرخ هستم. مادرم گفت: الهی تصدقت گردم، الهی فدایت شوم، الهی دورت گردم… و متوجه شدم هیچ صحبتی درباره من و کار من نمیکند. هیچگاه در طول این سالها، که هفت هشت سال از به زندان افتادن من میگذشت، نه در زندان اول و نه در زندان دوم هیچگاه ندیده بودم مادر تا به این اندازه نگران باشد و صدایش هراسیده به نظر آید. برای من سوال پیش آمد که چرا مادر به این شکل با من صحبت میکند. آن تماس دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید.
در دفتر سروان
پس از اتمام تماس سروان افشار یک استکان چای به من تعارف کرد و من استکان را گرفتم. به من گفت صحبت چه طور بود و من پاسخ دادم مادرم نتوانست صحبت بکند. افشار گفت از رفقایت خبر داری؟ گفتم کدام رفقا؟ دست کرد و از زیر میز روزنامهای بیرون کشید. من تیتر بزرگ روزنامه را دیدم که نوشته بود ۹ نفر زندانی در حال فرار کشته شدند.
بهتم زد. استکان را به روی میز گذاشتم و احساس کردم تمام آب دهان و رگهایم خشک شده و نمیتوانم حرفی بزنم. چه بگویم؟ چهرهام از روزنامه به سقف اتاق چرخید و بهت زده ماندم. افشار گفت: چطور، باور نمیکنی؟ هیچ جوابی نتوانستم بدهم که باور میکنم یا نه. شاید هم گفتم، نمیدانم. یکی دو لحظه به سکوت گذشت و بعد سروان افشار به آن سرباز اشاره کرد که من را به اتاقم برگرداند. روزنامه هم داد و گفت اگر خواستی بخوان.
سرباز من را به سلولم برد و کف سلول وقتی صدای بسته شدن در را شنیدم، بغضم ترکید و تا یک ساعت، دو ساعت، تا عصر و تا شب،های های گریه میکردم. قدم میزدم و صحنه بیژن، حسن، احمد و محمد چوپانزاده و دیگران و دیگران پیش چشمانم رژه میرفتند و آنها را میبوسیدم و خودم را با رفتن آنها تنها حس میکردم. به خود میگفتم حالا چه باید بکنم؟ شاید سختترین لحظات زندگی من همان لحظاتی بود که از دفتر سروان افشار به سلول بازگشتم. هیچ کس نبود که به او بگویم چه اتفاقی افتاده است. فقط از آن عدهای که در آن سلولها بودند من میدانستم چه اتفاقی رخ داده است.
از طریق مورس خبر را به دیگر سلولها رساندم. خبر در سلولها چرخید، تا کجا نمیدانم.
پس از آن ما را از سلولها به بند عمومی بردند. نمیدانم چند روز بعد، ولی ماندن ما در سلولهای انفرادی اوین به چند ماه نکشید. پس از آن نیز گاهی اجازه ملاقات به ما میدادند.
اما در روزهایی که پس از شنیدن خبر شهادت رفقا بر من گذشت و چیزی که نفس من را بریده بود این سوال بود که حالا چه کسی پاسخگوی مسائل ما است؟ احساس میکردیم در دریایی طوفانی فانوس دریایی خود را از دست دادهایم. و نمیدانستیم باید به کدام سمت برویم و چه باید بکنیم. تا آن زمان من به این مطلب که چه باید کرد و چه کسی تصمیم میگیرد فکر نکرده بودم. شانهها، دستها و چشمان یکایک رفقا را پیش چشم خود مجسم میکردم و از خود میپرسیدم اکنون چه کسی میتواند نقش بیژن جزنی و حسن ضیاءظریفی را در جنبش چریکهای فدایی خلق ایفا کند. و هیچ کس را پیدا نمیکردم.
خلاء پس از کشته شدن جزنی و ظریفی
رفیق حمید اشرف برای من رفیق نزدیک و صمیمی و قابل اعتمادی بود و میدانستم که بسیار بیش از تصور از عهده حفظ سازمان برآمده و توانمندیاش از نظر حفظ سازمان برای من مسلم بود. ولی هیچگاه ندیده بودم که حمید از پانزده، شانزده سالگی تا آن موقع پاسخگوی مسئله استراتژی و یا نظریهپردازی باشد. هیچگاه ندیده بودم حمید بخواهد جنبش را نسبت به تحلیل وخط مشی و راه درست قانع کند. ما در تمام این زمینهها در وهله اول به بیژن و پس از او به حسن ضیا ظریفی متکی بودیم. حسن مسئول مستقیم من در سالهای پیش از دستگیری در سال ۱۳۴۶ بود.
بیژن جزنی اما کسی بود که قدرت اقناع و متحد کردن سازمان را داشت. بیژن به چریکها یاد میداد که برای چه و با کدام شیوهها، با کدام تحلیلها و با کدام نگاهها باید به مسائل بنگرند. هیچ کدام از ما آن تجربه، آن درایت و آن توانمندی و دانایی بیژن جزنی را در خود نداشتیم.
من در سال ۵۴، حدوداٌ چهار پنج سال از اعضای سازمان بزرگتر بودم و بیژن نیز ۱۱ سال از من بزرگتر بود. در واقع تفاوت سنی بیژن با بقیه اعضای اصلی جنبش فدایی حدود ده تا پانزده سال بود. ده، پانزده سالی که در یک کوران حوادث بسیار تاریخساز در جامعه (از ۲۸ مرداد ۳۲ تا تحولات سال ۳۹ تا ۴۲) بر بیژن گذشته بود. فعالیتهای پیچیده سیاسی و بغرنج، سازمانگری مبارزه در شرایط متفاوت و آموزش سیاسی، اجتماعی، تاریخی، علمی و فلسفی که بیژن در این سالها اندوخته بود، اما تمام ما از این دانش و این توانمندیها محروم بودیم.
چگونه جنبش میتوانست در آن سالها و بدون بیژن به راه خود ادامه دهد و پاسخ سوالهایی که هر روز در برابر ما قد علم میکند را پیدا کند؟ به این ترتیب ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ برای ما نه تنها روز از دست دادن رفقایی است که از ما داناتر، از ما تواناتر و از ما مجربتر بودند، بلکه آغاز راه دشوار و پرپیچ و خمی است که در درون هر یک از چرخشهای آن و در خلأ بیژن و حسن و سایر رفقا، ما خود را مجبور کردیم تا شانههای نحیف خود را به زیر بار مسئولیت ببریم و بکوشیم تا آنجا که میتوانیم به مسائل جنبش و جامعه و سیاست سازمان پاسخهای درستی بدهیم.
وقتی خود را با رفقایی که از دست رفتند مقایسه میکنم، وقتی توان رفقایی که با من حرکت کردند و آمدند و بعدها جزو مسئولان سازمان فدایی خلق به حساب شدند را با رفقای بنیان گذار سازمان به خصوص بیژن و حسن مقایسه میکنم، درمییابم که ضعفهایی که در جنبش ما پدید آمد به میزان زیادی محصول فقدان رفقا و از دست دادن آنها در روز ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ است.
اگر بیژن و حسن بودند برای من و برای بسیاری از رفقایی که بعدها در سازمان چریکهای فدایی خلق و پس از آن در سازمان چریکهای فدایی خلق شاخه اکثریت مسئولیت پذیرفتند، مسلماً بسیاری از اشتباهات، بسیاری از کجرویها را مرتکب نمیشدیم و بخصوص در زمینه انشعاب اقلیت و اکثریت میتوانستیم راه حل بهتری پیدا کنیم. شاید مجربتر برخورد میکردیم و جلوی شکستهشدن جنبش را میگرفتیم. اگر چنانچه موفق میشدیم جلوی شکستهشدن جنبش را بگیریم شاید در کشاکشهای طوفانی سالهای پس از انقلاب، با توانمندی و تأثیرگذاری بیشتر توفیق مییافتیم از پس مشکلات برآییم.
جنبش چپ ایران و بعدها جنبش تحولطلبانه و ترقیخواهانه ایران، گوهر بزرگی را در ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ از دست داد. مهمترین اثر این فقدان نیز شکافها و تفرقهای بود که در طوفانهای پس از انقلاب ما را در خود بلعید.
میدانم هر سال در روز ۳۰ فروردین هزاران رفیقی که همراه با ندا و رهبری بیژن پا به عرصه مبارزه گذاشتند، در خلأ بیژن از خود میپرسند در صورتی که اکنون بیژن زنده بود به کدام راه میرفت. یقین دارم تمام رفقا، چه اقلیت و چه اکثریت برای بیژن جزنی قدرت، توانمندی و درایتی را قائل هستند که در صورت وجود از دو چیز احتمال میرفت جلوگیری کند. اول از انشعاب، انشعاب اقلیت و اکثریت، زیرا که بیژن آن درایت و قدرت را داشت که سازمان را به نحوی پیش ببرد که به شکست منجر نشود و دوم اینکه بعید بود، بسیار بعید بود او به راهی کشیده شود که معنا و یا فرجام آن مقابله با تودههای وسیع مردم باشد.