03 06 1996  |  موضوع: مطالب كتاب «دمكراسی برای ايران»  |  محل انتشار: ایران امروز  |  نسخه چاپ  

در بيستمين سالگرد ۸ تير


فرخ نگهدار
ژوئيه ۹۶

خيلى‏ها روز ۸تير را روز مرگ سازمان فدائيان پنداشتند. در آن روز سياه و شوم ۱۰نفر از مسئولين و كادرهاى درجه اول سازمان، از جمله رفيق حميد اشرف رهبر مجرب سازمان و قديمى‏ترين چريك فدائى وقت را كشتار كردند. آنها در يك جلسه بسيار مهم سازمانى در حوالى فرودگاه قديمى تهران (قلعه مرغى) جمع بودند.
علت اين پندار كه ۸تير روز مرگ سازمان است، البته در اين بود كه ساواك موفق شد همه كادرهاى مؤثر سازمان را يكجا نابود كند. اما اگر تنها حميد بار ديگر موفق مى‏شد رژيم را ناكام گذارد كمتر كسى به اين فكر مى‏افتاد كه سازمان نابود شده است.
مگر حميد تمام سازمان بود؟ چرا شهادت حميد اشرف چه در رژيم و چه در جنبش اعتراضى (و نه فقط در ميان فدائيان) ضربه‏اى مهلك، به بهاى نابودى سازمان تلقى شد؟ در اين بيستمين سالگرد آن روز سياه كوشش من در سطور زير اينست كه به اين سؤال پاسخ دهم. اما قبل از آن، مسئولين نشريه كار از من خواسته‏اند كه از زندگى و شخصيت و سابقه او در سازمان ياد كنم و در اين ارتباط من خاطره دو ديدار را بازگو مى‏كنم.

نخستين ديدار

اول مهرماه ۱۳۴۰تهران، خيابان سزاوار، دبيرستان رخشان×: به اطاقك مچاله شده‏اى كه در انتهاى راه پله‏هاى باريك ساختمانى كه كمتر شباهتى به مدرسه داشت وارد شدم. زنگ خورده بود و من آخرين نفرى بودم كه وارد اطاقك شدم. آنجا كلاس ما بود. چهار رديف نيمكت دوتائى در دو طرف به دو ديوار و از روبرو به تخته چسبانده شده بود. روى دو نيمكت رديف چهارم هر طرف يك جا خالى بود. دو نفر تك تك آن ته نشسته بودند و چشمان آنها مرا ورانداز مى‏كرد. وقتى نگاهم با نگاه آن دو تلاقى كرد، بى‏اختيار به چپ چرخيدم. ابروهاى كاملا پيوسته و چشمان پر رنگ نافذ او كه لبخندى رازگونه و دائمى در اعماقش بود، براى هميشه در پس ذهنم حك شد.
او از البرز آمده بود و من بعدا فهميدم كه دكتر مجتهدى مانع شده كه دوباره آنجا ثبت نام كند. چرا او رإ؛غغم‏م اخراج كرده بودند؟ صداى اين سؤال دائم در مغزم بنگ بنگ مى‏كرد. من آن روزها يك فعال سياسى بودم، كتاب مى‏خواندم، در پخش اعلاميه و تظاهرات بارها با پليس درگير شده بودم؛ حتى به ساواك محل احضار و بازجوىى پس داده و تهديد شده بودم. بسيار عطش داشتم بدانم آيا اخراج بار سياسى داشته است؟ حميد خودش هرگز چيزى در اين باره نگفته بود. تار و پودى كه همه ‌«نه‌» به قدرت بود، تو گوئى عار داشت خود را توصيف كند. فقط بُعد زمان بود كه بر من رازگشاىى كرد. البته نه شرح ماجرا، كه راز سكوت او را. سكوت او برآيند يك تناقض بود. از يك سو جامعه و محيط به او مى‏گفت و او مى‏پذيرفت كه بايد فرا گرفت، بايد ساخت، بايد پيش رفت و هزار بايد ديگر و همه در يك راستا و از سوى ديگر در آن جامعه استبدادزده، براى او هر يك بايد، يك تعظيم به تحكم بود و بس نفرت‏انگيز.

آخرين ديدار

۲۷اسفند ۱۳۴۹اطراف حرم حضرت معصومه، مهمانخانه‏اى درجه :۳ساعت حدود ۹صبح بود. با حميد آنجا قرار داشتم. مشغول تسويه حساب با مسافرخانه‏چى بودم كه او رسيد. بى‏آنكه نشان دهيم تازه همديگر را ديده‏ايم راه افتاديم. (آخرين بار يك ماه پيش همديگر را در سرسراى دانشكده فنى ديده بوديم. او از شمال مى‏آمد. با مهارت از حلقه محاصره نيروهائى كه براى سركوب سياهكل فرستاده شده بودند گريخته بود. احتمال مى‏داد كه شناسائى شده باشد. آنجا تصميم گرفتيم كه ابتدا او و بعدتر من مخفى شويم. همانجا قرار ۲۷اسفند را گذاشته بوديم (. من قرار بود به خارج بروم و جاى صفائى و صفارى را - كه مى‏دانستم برگشته‏اند - پر كنم. تا آماده شدن امكانات و وسايل خروج از كشور، كه حميد بخشى از آن را تدارك مى‏ديد من شهرهاى مختلف را زير پا مى‏گذاشتم.
با هم به گاراژ مينى‏بوس‏هاى دهات‏رو رفتيم. وقتى در ته يك مينى‏بوس قراضه كه تا دهات مى‏رفت جا گرفتيم، در تكانهاى مداوم مينى‏بوس، از لابلاى زوزه موتور گوشهام تك تك كلمات او را مى‏قاپيد. برايم از سياهكل گفت: همه را كشته‏اند يا گرفته‏اند، صفائى قطعا زنده گير افتاده. تمام شمال هنوز قرق كامل است...
نزديك فين كاشان پياده شديم. هنوز مى‏گفت و مى‏گفت. من فقط گوش بودم و حافظه. حوالى باغ فين، امامزاده‏اى نيمه از ياد رفته به كنار جاده خزيده و آرميده بود. متولى و دخترش را پشت دار قالى يافتيم. چشمانش از ديدن ‌«زوار‌» ذوق زده بود. ما را به بالاخانه‏اى برد و قول پذيراىى گرم داد و ما به درون دنياى خود خزيديم.
ساعت هنوز ۶صبح را پيش رو داشت كه او داشت آماده جدائى مى‏شد. پس از آن من تنهاى تنها مى‏شدم. تنهاى تنها. حس كردم رو در روى زمان ايستاده‏ام. ثانيه‏ها يكى يكى از چنگم مى‏گريختند. آخرين دقايق را رو به روى هم در بالاخانه ايستاديم. من او را ورانداز مى‏كردم و او آخرين تذكرات حفاظتى را تكرار مى‏كرد. ديگر صدايش را نمى‏شنيدم. نگاهم به پاهايش بود. روى پاى خود ايستاده بود. مطمئن بود كه مى‏ايستد. او مى‏دانست كه مى‏تواند روى پاهاى خود بايستد و نه بگويد. من هم ايستاده بودم. اما در نگاهم بيم از ساعت ۶پنهان بود. در حالى كه دست همديگر را مى‏فشرديم نگاهمان در اعماق چهره‏هامان مى‏چرخيد. و من حس كردم هر دو مى‏دانيم كه ما ديگر همديگر را نخواهيم ديد. هر دو نگران تنهاىى بوديم و من آرزو كردم كاش نياز من به باز هم بودن با او با نياز او به بيشتر بودن با من برابر مى‏بود.

...و يك راز بقاى اين جنبش


در زمستان پارسال، وقتى بچه‏هاى ما در كلن و بن سخت مشغول تدارك جشن ۲۵مين سالگرد تاسيس سازمان بودند، مسئولين سازمان از من خواستند شمه‏اى را پيرامون اين ۲۵سال در آن جشن بزرگ بازگو كنم. عليرغم شور و شوقى كه براى اينكار داشتم متاسفانه فرصت نيافتم كه آن درخواست را عملى كنم. اما صميمانه مى‏گويم كه آنچه كه براى آن گفتار نظر داشتم، در تمام اين ايام ذهنم را مدام به خود مى‏كشد. و آن پاسخ به دو سئوال است: اول اينكه راز بقاى نهضت ما فدائيان در چيست؟ دوم اينكه حاصل عمده اين نهضت، بعدا سازمان فدائيان خلق ايران (اكثريت) حائز كدام ويژگى‏هاست؟
وقتى سياهكل و قتل‏عام همه كادرهاى آن پيش آمد تصور بسيارى اين شد كه جنبش را در نطفه كشته‏اند. دروى مجدد رهبران سازمان در تابستان سال ۵۰زودرس بودن اين داورى را زودتر از آنچه پيش‏بينى مى‏شد به اثبات رساند. كشتار بنيانگذاران سازمان و نيز ضربات مهلك به پايگاه‏هاى ما در بهار ۵۴بار ديگر اين تلقى را دامن زد كه سازمان در آستانه نابودى فيزيكى است. يگانه چهره سرشناس، تنها عنصر بجا مانده از گروه‏هاى بنيانگذار سازمان، كادر مجرب و دلير و كاردان جنبش فداىى، كه سران رژيم براى سرش جايزه‏اى هنگفت تعيين كرده بودند، حميد اشرف هنوز سرپا بود. او هنوز رو در روى رژيم روى پاى خود ايستاده بود و به همه قدرت استبداد حاكم ‌«نه‌» مى‏گفت.
وقتى در ۸تير ۱۳۵۵رژيم حميد را بر بام خانه‏اى كه در آن سنگر گرفته بود بدام انداخت او ديگر سرو قد نايستاده بود. او آخرين گلوله را در پيشانى خود شليك كرده و بر خاك غلطيده بود. او تنها نبود. آنروز تمام كادرهاى موثر و مجرب درو شدند و هشتم تير براى رژيم روز پايان كار تصور شد.
دشوارترين روزها، روزهاىى كه همه اميد ما به موئى بسته بود. از تابستان ۵۵تا تابستان ۵۶به طول انجاميد و اگر در اين روزها همت والا و ايستادگى گرانقدر معدود رفقاى بجا مانده و تازه كار ما، رفقاىى كه امروز برخى از آنان از زن و مرد هنوز ياور سازمان مانده‏اند، نبود شايد سرنوشت كل جنبش چيز ديگرى بود.
در آستانه انقلاب و در بحبوحه آن وقتى مباحثات در صفوف جنبش ما چه در عرصه مسائل نظرى و چه در زمينه سياست روز بالا گرفت بخش عمده‏اى از كادرهاى هوادار جنبش فدائى كه از زندان رها شده بودند با ملاحظه اينكه مبارزه مسلحانه صحيح نبوده است، حساب خود را از جنبش فدائى جدا كردند و كوشيدند جنبشى نوين را زير نام ‌«راه كارگر‌» بنيان نهند. سال‏ها بعد آنها در نخستين كنگره خود به اين نتيجه رسيدند نه تنها امكان و شرايط براى تاسيس جنبش نوين عملا ناموجود بوده است بلكه آنها در شناخت خصلت جنبش فدائى نيز موفق نبوده‏اند. آنها تائيد كردند كه سازمان فدائى حتى ۱۰سال پس از تاسيس هنوز هم قبل از آنكه يك تشكيلات جا افتاده بوده باشد خصلت يك جنبش چپ و دموكراتيك را داشته است. جالب اينكه اقليت هم پس از انشعاب زودتر دريافت كه تصميم به جداىى ناشى از نشناختن خصلت جنبش فدائى بوده است.
يك دهه گذشت. بسيار چيزها تغيير كرده بود. بحران در صفوف سازمان به اعماق رسيده بود. بار ديگر تلقى عموم در درون و بيرون اين شد كه چيزى از اين سازمان باقى نخواهد ماند. سازمان در تدارك كنگره بود و همه نگاه‏ها دوخته به آن. وقتى در پايان كنگره تقريبا همه كادرهاى مجرب سازمان، يعنى تمام كميته مركزى با اميد و در تلاش براى حفظ سازمان از مسئوليت كنار رفت اين بيم در بسيارى نگاه‏هاى ناظر سازمان آشكار بود كه نگران بقا شده‏اند. اين تلقى در صفوف سازمان بسيار نيرومند بود كه اين راه جلوگيرى از انشعاب و تلاشى نيست.
سازمان تجربه‏اى تازه را آزمود. تجربه‏اى كه براى هيچ يك از ديگر جريان‏هاى سياسى كشور تصور پذير نبود. سازمان بدون كميته مركزى باز روى پاى خود ايستاد و آموخت راه رفتن و راه بردن را.
راستى را راز بقاى اين جنبش در چيست؟ چرا ۸تيرها و ۳۰فروردين‏ها پيش‏بينى‏ها را متحقق نكرد؟ چرا سازمان موفق مى‏شود حتى بدون كليت دستگاه رهبرى باز هم باقى بماند و سرپا بايستد؟ آيا آنچنان كه برخى - حتى به شمول خود ما - معتقد بوده‏اند راز بقاى ما ريشه داشتن در دل طبقه كارگر و توده‏هاى زحمت‏كش بوده است؟ آيا رازى بقاى جنبش فدائى در ‌«جهانشمولى، جاودانگى و علمى بودن‌» ايدئولوژى آن نهفته بوده است؟
تمام احزاب سياسى در دنياى مدرن در طول تاريخ ناگزير از پيمودن يكى از اين دو راه بوده‏اند. آنها يا به تدريج به تسخير يك آپارات، يك اداره يا يك ‌«ماشين‌» درآمده وحيات و مماتشان به عملكرد آن گره خورده و يا مسحور يك پيشوا، يك رهبر يا يك پيامبر شده و به اين اعتقاد رسيده‏اند كه بدون آن باقى نخواهند ماند و يا اينكه هر دو ويژگى را با هم درآميخته‏اند: در بيرون به خصلت كاريسماتيك رهبرى تكيه كرده و در درون بر ادارات متعدد و دستگاه بوروكراسى عريض و طويل متكى شده‏اند.
اين سازمان، چه آنروز كه ۳۰فروردين‏ها و ۸تيرها را تجربه مى‏كرد، چه آنروزهاى بحرانى انقلاب و طعم بحران و تلخى انشعاب را مى‏چشيد و چه بعدترها كه سنگينى شكست خط مشى سياسى و الگوى سوسياليسم موجود بنيانش را به لرزه افكنده بود هيچگاه نه يك اداره و يا ماشين ادارى متمركز داشته است كه حل و فصل مسائل از آن مسير امكان پذير گردد و نه موجوديت و حياتش متكى به شخص بوده است. امروز نيز چنين است. سازمان فدائيان خلق هنوز خصلت دمكراتيك خود را حفظ كرده است. هيچگاه در اين سازمان هيچ فردى وجود نداشته است كه ماورا سازمان قرار داده شود. اين سازمان هرگز نتوانست بوروكراتيزه شود.
در اينجا سخن اين نيست كه عدم پيشرفت روند ادارى شدن و يا پيشوا مسلكى و شخصيت پرستى در سازمان روندى مطلوب و يا نامطلوب بوده است. در اينجا قصد اينست كه نشان داده شود كه چگونه عدم نضج و تكامل اين دو روند در سازمان از يك سو ضامن جستن سازمان از مهلكه‏هاى درونى و بيرونى بوده است و از سوى ديگر حافظ خصلت دموكراتيك و همزيستى تمايلات گوناگون در زير يك نام واحد گرديده است.

× × ×

× گروه فرهنگى خوارزمى كه در آن سال تازه شروع به كار كرده بود، نام اولين دبيرستان خود را كه فقط حدود ۱۰۰نفر دانش‏آموز سيكل دوم داشت، دبيرستان رخشان گذاشته بود. آنطور كه من بعدتر دانستم عموم كاركنان و بنيانگذاران گروه توده‏اى‏هاى سابق و لاحق بودند.






Bookmark and Share
©negahdar.net