ما را چه می شود؟
دوش در قعر این گرداب حول انگیز، در حسرت جرعه از مهر، بر توسن خیال خوش باورانه به سوی “دیار آشتی” می راندم که ناگه خارهای مغیلان “از شش طرفم راه ببستند” که ای “وطن فروش مزدور”، که ای “ملحد محارب”، که ای “خائن کثیف”، که به کجا چنین شتابان؟ به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است. خواهیمت یافت و به سزای اعمال ننگینت خواهیم رساند.
یکه خورده و فرسوده از این همه سختی که در راه است، رفیق نازنین بهروز پرسید: “نوشته احمد و فواد را اخبار روز دیدی؟ باید جمع شویم و با هم بیشتر حرف بزنیم.” دلم شاد شد و لبخند بر گونه ام لغزید. که چه خوب در این دیار غریب هنوز خانه ای دارم که در به رویم با لبخند می گشایند؛ جایی که سخن از سر صدق می گویند و خیر ترا می جویند. هنوز نخوانده بودم. او هم نخوانده بود.
رفتم خواندم و دانستم چه و چه می خواهند. دو تن از دیرین ترین «یاران ما» می گویند: عذرش را بخواهید. از خط قرمز عبور کرد. ما با او نیستیم. او با ما نیست.
این دیگر عادتم شده. هر وقت کار خیلی سخت می شود، باز بر توسن خیال سراغ سال های رفته می روم که در یابم که در آن روزها نیز آسمان همین قدر گرفته بود؟ به گذشته می روم، چون هر بار که می روم دست خالی بر نمی گردم. همیشه با جرقه ای از امید می آیم. و این بار نیز. وقتی برگشتم تازه فهمیدم که چه پیشرفتی کرده ایم؟ ٣۰ سال پیش اخراج رو شاخش بود. حالا به تبری قناعت شده. جای شکرش باقی است. اگر صد سال پیش بود سرب داغ در دهانش بود.
دل قوی داشتم که گشایش نزدیک است فرخ! ده بیست سال بیشتر نمانده. شاید به عمر تو هم وصال دهد و ببینیم روزی را که دیگر ترس از مجازات زبان کسی را در دهان نچرخاند و عضویت در یک تشکیلات حقوق ترا به عنوان یک انسان به گروگان نگیرد. سازمان اکثریت همین الان به این نقطه رسیده است. دیگر محال است از این سازمان به خاطر بیان نظر حکم اخراج بگیری. اخراج که سهل است. تنبیه هم قطعا نخواهند کرد. اما شما حق دارید به صاحب نظری که “خفت بار و فاجعه آفرین” می بینیدش، رای و مسوولیت ندهید. همین و بس.
شما از فرخ نگهدار تبری جسته اید. هم در دل و هم بر زبان مرا از خود رانده اید. دیگر عارتان می آید که بگوئید زمانی در جایی ما با هم نسبتی داشته ایم. خوب شما را می فهمم. کم نیستید. قبل از نشر نامه از خسرو نظرش را پرسیده بودم. گفته بود: “از تو به آن طرف کف می زنند. از تو به این طرف، تا نیمه های اتحاد جمهوری خواهان و اکثر بچه های اکثریت، ایراد می گیرند، اما نمی زنند. اما از آنجا به بعد فحش می دهند و می کوبند”.
من وقتی این “ارزیابی” را شنیدم تا توانستم کوشیدم کار را بر دشنام دهندگان به جوهر فکر دشوار کنم و کردم. برایم مسلم بود که آنهایی که مرا خائن و مزدور و محارب می بینند قطعا از دیدن این نوشته به وجد می آیند و به سوی میدان اعدام می دوند جا بگیرند و کیف کنند. اما اصلا تصور نمی کردم یارانی چون احمد و فواد و مرتضی در این نقطه از کهکشان خسرو ایستاده باشند. می دانستم مخالفند و بحث و جدل خواهند کرد.
ایکاش هم که چنین کرده بودید. حالا هم مشفقانه می گویم به جای تبری خوب بود جدل می کردید. استدلال می کردید که چرا این چون است و آن چون. قطع گفتگو خطرناک است. شما هم قطع کنید من قطع نمی کنم. حدس میزنم زود دست به قلم برده و بیدرنگ چاپ کرده اید. و به اندرز مجید به بهزاد گوش نکرده اید. داغ داغ نوشته اید و بیدرنگ نشر داده اید. زمانی مجید به بهزاد گفته بود تا داغ هستی بنویس اما وقتی سرد شدی پخش کن. بهزاد بالاخره پذیرفت و من هم. لذا شک ندارم که ما باز با حرف خواهیم زد. شک ندارم.
در ضمن گفته اید “تبری می جوئیم” خیلی حرف بدی است. آن را رواج ندهید. رواجِ آن رواجِ تولاست. و ما به هیچ کدامش نیاز نداریم. یکی از یکی ضایع تر.
یکی زنگ زد که فرخ! باز آب در خوابگه مورچگان ریخته ای. از این حرف حالم بد شد. او هم فهمید که خوشم نیامد. گفت خودت چه فکر می کنی؟ گفتم کارم کمتر به حرف نیما و بیشتر به شعر پروین می ماند که ترا سلیمان دید و من را آن موری که با پای ملخ می کرد زوری. ایکاش به اصل موضوع می پرداختند که چرا فکر می کنند فرخ بدحاصل است.
خیال می کردم مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست. خیال کردم شما مرا می شناسید و می دانید که هرگز هم خانه سنجر نبوده و نیستم. نوری زاد چه کرده است که تنهایش می گذارید؟ مگر پلنگی تیز دندان در کمندتان است؟ چرا آن مور را تیمور می بینید؟ کجای آندو به هم رفته که تبری می کنید؟ پنجاه و بیشتر است که من و شما رفته است و هرشب ما، با هم اندر خم این کوچه تنگ، تنگ هم خسبیده ایم و هنوز ندانسته ایم که کدام رفیق فاقله ایم کدام شریک دزد. افسوس. هزار افسوس.
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند.
احتمالش صفر است
بسا کسان با من کنکاش می کنند که کار این حاکم از این ها گذشته و بیهوده آب در هاون و مشت بر سندان مکوب. می دانم که شما و بسیاری سال هاست که یک در هزاران هم احتمال نمی دهید که آه مظلومان بر این دل سنگ اثر کند.
اماحرف شما حرف دیگری است. شما به “خامنه ای شناسی” من ایراد نمی گیرید. شما “فرخ شناسی” کرده می گوئید: یافتیم! یافتیم! او آب در هاون نمی کوبد. او دزد است و با چراغ آمده. پس آنگاه برای سازمان نسخه می پیچید که این دمل چرکین است. از شرش باید خلاص شد.
پیش خود خندیدم. که ببین ما هر دو هنوز “فدایی” هستیم و سوار بر بال های آرزو. شکی نیست که هم من و هم فواد و احمد داریم آرزو پروری می کنم. یکی در آرزوی دور کردن دست حاکم از ظلم بیشتر است و دیگری در سودای دور کردن دست فرخ از درگاه یاران دیرینش.
شیطنت سیاسی ام گل کرد و از خود پرسیدم: راستی کدام یک از این دو آرزو دست یافتنی تر است؟ دل کندن من از این یاران؟ یا کندن خامنه ای از این خذلان؟
سرنوشت فرخ همان روزی رقم خورد که در بهار سال ۴۲ در عنفوان ۱۷ سالگی بر نیمکتی در میدان کاخ نشسته بود و با رفیقی که تا آن روز همراهش بود سخن گفت.
گفت: از کدام طرف میروی؟
گفتم: منتظر بیژن هستم. با او میروم. از این طرف. تو هم می آیی؟
او گفت: نه. من جای دیگر می روم. تو برو به سلامت.
و از آن روز تا امروز که از مرز ۶۴ گذشته ام، همیشه و هر روز یار فاقله یارانی بوده ام که “از این طرف” آمده اند. فکر جدایی حتی یک لحظه هم در طول این سالها به مغزم خطور نکرده. هیچ دلم نمی خواهد در بقیه عمر هم اتفاق دیگری بیافتد. اگر جوان تر بودید، می نوشتم ممکن بود نادانی کنم و “از آن طرف بروم”. اما حالا، سران شست هفتاد سالگی، حالا که دیده ام که دیگرانی که “از آن طرف” رفتند هیچ کدام به جایی بهتر از این جا که من و شما رسیده ایم نرسیده اند چطور این قدر جوانانه - نه، کودکانه، خیلی کودکانه - انتظار دارید تصمیم بگیرم جای دیگری بروم؟ چرا فکر می کنید شانس آرزوتان بیش از شانس آرزوی من است؟ افسوس که نمی دانید و نمی دانید که نمی دانید. اگر فرخ رفتنی یا بیرون کردنی بود بالاترین شانس برای این آرزو همان بیست سال پیش بود. در کنگره اول. از آن شانس بهتر مطئمن باشید محال است تکرار شود.
شانس آرزوی من برای تغییر رفتار “رهبر” شاید نزدیک صفر باشد. اما همین صفر صد بار، نه نه، هزاران هزار بار بیش از شانس آرزوی شماست.
راه قانونی باز است
٣۲ سال است که در عرصه مسایل خط مشی سیاسی می نویسم. در آن ده دوازده سال اول، که سانترالیسم دموکراتیک داشتیم، پنج شش سال را بیشتر من برای سازمان نوشتم و پنج شش سال بعد را بیشتر سازمان برای من. و حالا بیست و اندی سال است که نه سازمان اکثریت سیاست برای فرخ می نویسد و نه فرخ برای سازمان اکثریت. سازمان از بابت رعایت حقوق اعضاء و پاسداشت اصول آزادی بیان، اکنون سرایی شده است چهل ستون که دست کم از این بابت از باد و بارانش ناید گزند. در طول این چهل سال گربه های سیاه از مرصل الریاح امداد جستند. در دهساله اول روزگارشان به کام بود. اما حالا دیگر ٣۰ سال - از روزهایی که هنوز این خانه عنکوتی بود - دور شده ایم. سال هاست که دریافته ایم که خود را علیه خود نشورانیم. در آن اوایل خیلی ها شوریدند و انکرالاصوات را بانگِ جرسِ نیکان پینداشتند و از منزل جانان و جای امن دل کندند.
آنها همه پاره های تن ما بودند و اکثرشان هنوز هم هستند. گذرانِ عمرشان هم همین را ثابت کرد. گذشته از این تقریبا همه شان گفته اند: “انشعاب زودرس بود”. همه ما دست کم به تاریخ مدیونیم. نگذاریم چهره حقیقت لابلای کشمکش های ما لوث شود و همان بلایی سر ما بیاید که بر سر حزب توده ایران آوردند. حقیقت تاریخ فدائیان ملوث نیست. آنها که حزبشان، حزب توده ایران، را خراب کردند فقط در خیال قصر زرین ساختند، و همه تاریک، به هیچ نور شمع امیدی در تالارهای آن.
بچه نیستم که خیال کنم همه ما خیلی معقول و سنجیده و بی هیچ شیله پیله ای عمل می کنیم. ما همه آدم هستیم با همه خوبی ها و بدی هایی که در این موجود دو پا هست. حق کشی می کنیم، دروغ می گوئیم و هزار کار زشت دیگر. ما تافته جدا بافته نیستم. سازمان به شما کاملا حق می دهد که به دلیل خطایی که بر این قلم رفته به خشم آئید و بر آن بتازید. نقد بنویسید هزار بار، چه با زبان تلخ، چه با زبان خوش. اما اگر حق ندارید هیچ کس بزهکار بنامید بی آنکه به خود زحمت دهید دلایل حقوقی و قانونی برای وقوع تخلف ارایه دهید. ارزشهای پذیرفته شده در سازمان با ارزش های فضاهای استبدادی از بنیان ایران متفاوت است. در این سازمان اگر خط و برنامه کسی را قبول نداشته باشید، نمی توانید علیه اش اعلام بزه کنید. فقط حق دارید به او رای ندهید و از همگان دعوت کنید به او رای ندهند. همین و بس. شما هیچ قدرتی بیش از آنچه تا امروز داشته اید در این سازمان نخواهید داشت. این فضا تنها دلیل دوام من در سازمان است.
بیست سال است که نگاه من به سیاست با نگاه غالب بر سازمان اکثریت متفاوت است. این را شما خوب می دانید. بسیاری بر من تاخته اند که ابله! چه می کنی در این تشکیلات؟ بدر آی تا ببینی که چه درها به سویت گشاده است. برای چه ایستاده ای و عمر تباه می کنی؟ خیلی ها وقتی خطشان پیش نرفت گذاشتند رفتند (۱). من نرفتم و نمی روم و همواره پاسخم یک چیز است: خروج من از سازمان فقط غم سنگین شکستن آن عهد دیرینی است که با جانان داشته ام را تا ابد بر دلم جایگیر نمی کند، معنای این خروج برای من یعنی اعلام رسمی پایان تمام تلاش های ۵۰ ساله برای ساختن یک سازمان سیاسی جدی، اما پای بند به آزادی.
رفتار جمهوری اسلامی با قانون به شما به راحتی اجازه می دهد که به اشتباه فکر کنید مبارزه قانونی بیهوده است. شما فکر می کنید در این مملکت مبارزه قانونی یعنی کشک، یعنی خفه شو. اما در سازمان اکثریت که وضع این طوری نیست. اعضای سازمان حق دارند علیه هم شکایت کنند و حق ندارند حکم خود سرانه صادر کنند. تهمت زدن و درخواست بدون پشتوانه برای مجازات در این سازمان ممنوع است. زمانی بود که هر کس در این سازمان “حق” داشت خود را قاضی بداند و بنا به “علم قاضی” حتی فرمان قتل صادر کند. زمانی بود که هرکی هرکی بود. حالا که نیست. اگر علیه من شکایت دارید لطفا قانونی عمل کنید. به “رشد” نامه بنویسید و پیگیری کنید.
و حرف آخر
حرفم را با تاکید بر این حقیقت تمام می کنم که هرگاه بخواهیم درک و دیدگاه گروه های اجتماعی/تاریخی ایران نسبت به یک دیگر را تغییر دهیم آیا باید فقط ما چپ ها منافع و نگرانی ها و مطالبات دیگران را در عمل سیاسی خود لحاظ کنیم یا این وظیفه ایست همگانی؟ در پاسخ می گویم: تجربه تاریخی نشان می دهد که، در زمینه گفتمان سازی، ترویج گفتگو، تسهیل همزیستی و دفاع از حقوق و آزادی های دیگران گرایش چپ، در مقایسه با اسلام گرایی و یا ناسیونالیسم راست گرا هم توانمندی و هم حساسیت بیشتر از خود نشان داده است. هر چند دو رویکرد عمده دیگر نیز، چون ما، از درون شکافته و دو رویکرد افراطی و مداراگرا فرا روئیده اند. در ایران امروز میزان رغبت و اعتماد و آمادگی برای همکاری میان گرایش های عمده تاریخی فرهنگی تعدیل یافته چگونه است؟ حقیقت آشکار آن است که چپ معتدل در این میان گرچه در زمینه جلب اعتماد و آرای انتخاباتی توده های زحمتکش بر دو گرایش دیگر تفوق طبیعی نداشته باشد، اما در زمینه تولید مدل های آشتی ملی، در زمینه ساختن پایه های اعتماد، در زمینه بسط مناسبات میان گرایش های تاریخی/فرهنگی جامعه ی پاره پاره ما نسبت به دو دیگر تا کنون توانمندی بیشتری از خود نشان داده است. این حقیقت به ما می آموزد که در تنظیم مناسبات درونی و تولید اراده و منش مشترک خود را جدی تر بگیریم و برای پیشبرد باری که بر دوشمان مسوولانه تر عمل کنیم. این موقعیت تاریخی ما با تبری جستن از همدیگر، زدن همدیگر و نفله کردن همدیگر قطعا تقویت نمی شود. خیلی بهتر است اگر از راه گفتگوی هوشمندانه و مسوولانه سیاسی وارد شویم.
می خواهم بگویم راهش شکایت به رشد نیست. اختلاف ما اصلا حقوقی نیست. اختلاف ما بر سر اهداف آرزوها هم نیست. پوسته اختلاف ما سیاسی و هسته آن ناشی از تفاوت بازر در دو رفتار و منش سیاسی، تفاوت میان دو روحیه است. بروز فلسفی این تفاوت همان تفاوت میان هرمنوتیک سوء ظن و هرمنوتیک همدلی است. اختلاف سیاسی میان ما یکی از تجلیات تفاوت در نگاه به صحنه سیاست است. بروز عملی اختلاف نگاه ما البته در عرصه سیاست است و بسیار هم جدی است. بحث سیاسی را جداگانه خواهم نوشت. اما سیاست مندرج در نامه من فقط از زاویه نگاه شما مورد نقد نیست. تا هم اکنون دهها زاویه دیگر را نیز فعالان دیگر گشوده اند. در روزهای اخیر بیشتر وقتم به پرسش و بحث و فهم و هضم و تحریر آنچه که دیگر یاران، و دیگران، در این ارتباط گفته اند و نوشته اند گذشت. وقتی کار تمام شد در باره آنها نیز خواهم نوشت. امیدوارم به درازا نکشد.
فرخ نگهدار
چهارشنبه – ۲۹ دیماه ۱٣٨۹ – لندن
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
http://www.negahdar.info
برای مطالعه اصل نقد-نوشته پورمندی-تابان
اینجارا کلیک کنید
۱ - خیلی ها که رفتند سراغ سلطنتی ها، برخی هم سراغ قوم گرایان و چپ گراترها رفتند را گرفتند. اما خیلی زود متوجه شدند که صد رحمت به همین “فدایی ها” و برگشتند. خیلی ها به اتحاد جمهوری خواهان روی کردند. اما این اتحاد رقیب هیچ حزب و سازمانی نیست. به علاوه رویکرد آن با رویکرد همه تشکل ها و فعالین مدنی و مسالمت جو همسوست. از این روی فعالیت اعضای همه سازمان های مشابه ما در آن میسر است. خیلی از اعضای اکثریت هم در این تشکل عمومی عضو و فعال هستند.