1- چرا اختلاف در دیدگاه به جدائی تشکیلاتی انجامید؟
به دلیل دو ضعف مشترک در هر دو طرف.
دلیل اول: بی تجربگی و فقدان اتوریته. سن متوسط کسانی که انشعاب کردند ۲۳ سال بود. چون سال ۶۰ وقتی ما سرشماری کردیم سن متوسط سازمان ۲۴ و سن متوسط رهبری ۲۹ سال بود. تقریباً همه هم سن بودیم. من آن زمان ۳۳ ساله بودم و از پیرترین ها. همه ما به لحاظ سطح تجربه، توانمندی فکری و سیاسی و قدرت مدیریت بحران تقریباً در یک طراز بودیم. اتوریته سیاسی و سازمانی روی هم نداشتیم. تا وقتی بیژن بود همه او را قبول داشتند. همه مرجع فکری داشتند. وقتی انقلاب شد این مرجعیت در سازمان وجود نداشت. همه هم قد بودند. اقلیتی ها همه بیژن را قبول داشتند. اگر بیژن بود بسیار بعید بود اقلیتی ها از او انشعاب کنند. اکثریتی ها هم. شاید کسانی کنده می شدند و به سمت راه کارگر یا حزب توده می رفتند. اما انشعاب به این معنا که یک عده بیایند وسط و خود داعیه رهبری مستقل داشته باشند، به نظر بسیار بعید بود. رفیق حمید هم اگر بود، گرچه با ماها هم سن بود، اما نظر به جایگاهش در تاریخ سازمان خیلی بهتر از ما می توانست جلوی انشعاب را بگیرد.
دلیل دوم: اعتقاد به مارکسیسم لنینیسم به مثابه یک دستگاه منسجم فکری که پاسخ های روشن برای تمام مسایل حیاتی دارد. ما همه ایمان داشتیم که حقیقت و راه درست یکی است و جز آن نیست. ما همه قبول داشتیم که در بطن هر اختلاف عمده نوعی انحراف یا جدایی ایدئولوژیکی مستتر است. ما سازمان را برخوردار از وحدت ایدئولوژیک تعریف می کردیم و اختلاف نظر در درون خود را نشانه وجود انحراف فکری در ذهن مخالفان درونی خود می پنداشتیم. ما همزیستی با اختلاف را قبول نداشتیم. نه ما قبول داشتیم و نه رفقای اقلیتی ما. تازه آنها تندتر هم بودند. در نظام فکری که در آن روزها بر ذهن ما حاکم بود همزیستی با اختلاف، «همزیستی با انحراف بود»، و این هرگز پذیرفته نبود.
جالب است که اقلیتی ها البته یک دلیل دیگر هم داشتند برای انشعاب که ما اکثریتی ها نداشتیم. آنها تحلیل اشتباهی از وضعیت سیاسی داشتند. حکومت برآمده از انقلاب را «ارگان سازش» می دیدند و پیروزی ۲۲ بهمن را با انقلاب فوریه روسیه همطراز می دیدند و فکر می کردند شرایط عینی برای خیزاندن انقلاب به سطح انقلاب اکتبر در چشم انداز است. آنها روند ریزش نیروهای طرفدار حکومت جدید را بسیار سریع تر از ما اکثریتی ها می دیدند. آنها در ما نوعی صفاتی منشویکی می دیدند و خود را مسئول می دیدند که فرصت طلایی پیش رو را از دست ندهند. علت تعجیل ایشان برای انشعاب یکی هم همین ارزیابی غلط از وضعیت سیاسی بود. آنها بعداً در کنگره ای که سال بعد در ایران تشکیل دادند صریحاً گفتند که «انشعاب زودرس بود».
2- آیا انشعاب ٥۹اجتناب ناپذیر بود؟
از این سؤال دو برداشت می توان داشت. یکی این که آیا اختلافات فکری و سیاسی چنان عمیق بود که ستیز دو نیرو اجتناب ناپذیر بود. دیگر این که با وجود اختلافات سیاسی که در آن شرایط مشخص صفوف ما را شکسته بود، امکان فعالیت زیر یک سقف واحد ممکن نبود.
به نظر من ما در بهار سال ٥۹ هنوز در حدی شناخت و شعور سیاسی نداشتیم که بتوانیم جلوی انشعاب را بگیریم. اما در ما آنقدر شعور و شناخت وجود داشت که جلوی درگیری اقلیت و اکثریت را بگیریم. اکثریتی ها عموماً نوعی دلسوزی و تأسف نسبت به اقلیتی ها داشتند و هیچ کس آنها را «دشمن» یا «خائن» نمی شناخت. اقلیتی ها از دست ما خیلی عصبانی بودند.
به نظر من اگر سطح شعور و شناخت ما و اقلیتی ها در حد ده سال بعد بود انشعاب قطعاً اجتناب پذیر بود. دهسال که سهل است، اگر اقلیتی ها دو سال دیگر مانده بودند به احتمال قوی انشعاب نمی شد. در آن صورت نمی توان تصور کرد که خط مشی «حمایت و انتقاد» با ویژگی هایی که از آن می شناسیم خط غالب سازمان بشود؛ و می توان تصور کرد که محال بود مبارزه مسلحانه و هسته های سرخ به خط غالب سازمان بدل شود اقلیتی ها خودشان هم خیلی زود، زمانی که هنوز در ایران بودند، فهمیدند که «انشعاب زودرس بود».
3- درس های آن انشعاب در شرایط امروز
به نظر من فدائیان خلق چنان از دیدگاه ها و سطح شعور سیاسی موجود در سال های ٥۹ – ٥۷ فاصله گرفته اند که درس های انشعاب اقلیت از آموزه های دوره قبل از دبستان است. تنها درسی که از آن انشعاب به درد مسایل امروز ما می خورد، حک کردن و ماندگار کردن این پند بر ذهن خویش است که: «عجله، در کاری که خیر نیست، کار شیطان است».
این را هم اضافه کنم، خود جدایی سنگین ترین ضربه به سازمان نبود. تغییر شتابناک نام سازمان و افزودن نام اکثریت و اقلیت به انتهای نام ها بود که انشعاب را در ناخودآگاه جامعه ایرانی ابدی کرد. برخی از ما اکثریتی ها با این پسوند قصد سیاسی و جدا کردن خود از «ماجراجویی و بی مسئولیتی» داشتیم. برخی دیگر محذور اخلاقی داشتند که وقتی بخشی از فدائیان بودند به نام تمام فدائیان معرفی شوند.
جالب است که فقط در این انشعاب است که بحث تغییر نام پیش می رود. نه در انشعاب جناح چپ و ۱۶ آذر و نه در انشعاب گروه اشرف دهقانی هیچ کس یاد تغییر نام نیافتاد. این است که من به خود اجازه نمی دهم نقش بهره های آنی و سیاسی تغییر نام در آن مقطع، به بهای به فراموشی سپردن تأثیرات ماندگار حک کردن شکست در صفوف فدائیان را، عامل و انگیزه اصلی تغییر نام ندانم. در اغلب تغییر اسم دادن های احزاب سیاسی پاک کردن گذشته تاریخی یک اتفاق عمدی یا اجباری بوده است.
بغرنجی های مندرج در روند وحدت نیروهای چپ کشور، حتی بغرنجی های احیای وحدت در صفوف فدائیان خلق، چنان است که فکر نکنم، جز توجه بیشتر به پیامدهای آن تعجیل فرصت طلبانه برای تغییر تصویر خود در جامعه، انشعاب ٥۹ در گره گشایی از پیچیدگی های روند جاری وحدت چپ، خیلی ما را مددکار باشد. اما باز آموزی انشعاب ۱۶ آذر و روند وحدت با حزب توده اصلاً این طور نیست. آن روندها درس های به مراتب مفید تری برای شرایط امروز ما دارند.
من در کنگره ۱۷سازمان اکثریت در این باره صحبت کردم. دل نگرانی ها، امیدها، ارزیابی ها و تصامیم و واکنش های رفقای ما در آن انشعاب با دغدغه ها و دل گرانی ها و پیچیدگی های روند جاری وحدت و تأسیس حزب چپ دارد تشابه و این همانی دارد؛ بر آن نیستم که در این جا گرایش های مختلف درون حزب چپ و سازمان اکثریت را تحلیل کنم و برای سوق همه نیروهایمان به سوی وحدت نقشه راه ارائه کنم. اما به همه رفقای فدایی، چه آنها که در حزب چپ هستند یا هنوز نپیوسته اند، توصیه می کنم با مرور مجدد قطع نامه های پیشنهادی در پلنوم مرداد ۶۰ و کالبد شکافی علل طرح آن قطع نامه ها، و حساب و کتاب های نهفته پشت آنها، با مرور اسناد مکاتبات میان رهبران انشعاب و مسئولین سازمان در روند انشعاب، با مطالعه مرور مجدد مربوط به روند وحدت حزب و سازمان در فاصله ٥۹ تا ۶۱، مناسبات رفقای منشعب با اعضای سازمان بعد از انشعاب، همه حاوی درس هایی است که هر کدام از رفقای ما که آنها را مرور کنند برای یافتن راه حل مناسب و رفتار مناسب در روند وحدت چپ درس های مفید دارند.